اندر حکایت کلاغ ها…
گروه وبگردی «تیتریک»، به نقل از نگارانه؛ آورده اند،صبحی استادی نیک، چشم باز بنمود و بر ایوان بنشست، به ناگاه کلاغی بی پدر بر پستو زد، پنجه در افکند با کوزه ی ایشان، پنیر ها ریز ریز شدندی و کوزه بشکست بر کف. دود از کله ی استاد بر بخاست که این پنیر ها سهم مریدانمان بودست و براستی که این سیاه پوش، ملعون و متجاوز است. جمله مریدان حلقه زدندی بر درگاه، که چون شده است یا استاد ؟
استاد قصه بر گفت بر مریدان، مریدان همه جامه ها دریدندی و شمشیر ها از غلاف برافراشتندی ودهن کجی نمودندی بر کلاغ که بر دیوار مستراح ریسه می رفت و منقار پنیر آلود را بر نشان می داد.
مریدان تا پنیر و منقار دیدندی، خون بر رگ هاشان بجوشید، نردبان ستون نمودندی بر دیوار مستراح تا کلاغ را بر پرانند. کلاغ چون این منظره بدید، بر پرید بر فلک وتا توانست دور دور بکرد بالای حیاط و سیر دل پز بداد.
مریدان همی فکر کردندی ونقشه ها بر بستند بر نابودی کلاغ.
در این میان ناز جوجه هایی آوردندی ودر حیاط به نوبت آب و دان، خورانندی . جوجه ها معصومانه نوای جیک جیک سر دادندی، که به حق نوایش هوش از سر هر رندی میستاند. کلاغ چون این نوا بشنید، بی شرف بنای حسادت بگذاشت وتاب برنیاورد. آنگاه نعره برآورد به قار قار و قصد جان جوجه کرد وخواست از بالا خودش را بر سر برترین جوجه فرود آورد. باری مریدان محیا بودندی و منتظر چند تن با تیر کمان و چند تن متفکر و هوشمند بر قر غمزه های پیش بینی نشده ی کلاغ! و دیری نمانده بود تا نوک کلاغ بر فرق سر جوجه ی برتر بر رسد، که مریدی جان فشانی بنمود جوجه را برهاند ونوک کلاغ بر نشست بر پیشانی مرید. کلاغ خواست خیز کند بر بام، که مریدان دوره اش بنمودندی، آنگاه تیرها کوفتند بر سینه اش و شمشیر ها برزدند بر پر وبالش. ونفس ها در نمودندی به راحتی. استاد هم زمان بر رسید. مریدان جملگی راضی بر نشستند بر محضر استاد که باری متجاوز سزایش ستاند .
نویسنده:ندا رسولی