یادداشت اختصاصی «تیتر یک»:
احیای قصیدهای علوی از میرزا خازن طهرانی
پژوهشگر البرزی به مناسبت میلاد حضرت امیرالمؤمنین (ع) به احیای قصیدهای علوی از میرزا خازن طهرانی براساس نسخه خطی آن پرداخت.
امیررضا احمدی، پژوهشگر البرزی به مناسبت فرا رسیدن میلاد حضرت امیرالمؤمنین (ع) و روز پدر یادداشتی اختصاصی برای گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «تیتر یک» نوشت و به احیای قصیدهای علوی از میرزا خازن طهرانی براساس نسخه خطی آن پرداخت.
جناب میرزا خازن طهرانی فرزند علیرضاخان خازنالدوله در سال ۱۳۲۲ هجری قمری مطابق با سال ۱۳۸۲ هجری شمسی در طهران قدیم دیده به جهان گشود. مادرش موچول خانم ملقب به معظمالسلطنته بود. پدربزرگ خازن از درباریان ناصرالدین شاه قاجار بود.
خازن طهرانی در مدارس مختلف دوران خود تحصیل کرده و سپس در مدرسه تلگرافخانه مشغول تدریس و کارمند شد.
خازن در صباحت منظر، زیبایی اندام، حُسن صورت و سیرت کمنظیر و شاخص بود، اما روزگار سختی را گذرانده است.
سرانجام خازن طهرانی در سن ۲۸ سالگی در سال ۱۳۵۰ هجری قمری بدرود حیات گفت و در امامزاده عبدالله (ع) به خاک سپرده شد.
خازن به خط خود نگاشته است که حدوداً اشعارش به ۱۵۰۰ بیت در مدایح و مناقب اهل بیت (ع) میرسیده، اما از آن اشعار حدود ۳۰۰ بیت در نسخهای خطی باقی مانده است که دیوان اشعار خازن را شامل میشود.
دیوان جناب خازن برای نخستینبار است که بر اساس نسخه خطی آن توسط نگارنده این خطوط تصحیح، تحقیق و منتشر گردیده که در دست انتشار است.
در ادامه به احیای قصیدهای علوی از جناب خازن که در دیوان اشعارشان نیز آمده، میپردازیم و ثواب آن را به روح پرفتوح شهید بهمن احمدی تقدیم میکنم.
صبحدم پیش من آمد ز پس چندین ماه
آن خداوند بتان با رخ تابنده چو ماه
چشم یک طایفهاش از پی بالای بلند
دل یک سلسلهاش در شکن زلف دوتاه
مست و بر مستی او شیوه رفتار دلیل
شاد و بر شادی او آن لب پرخنده گواه
مشگبو گشت مرا حجره چو در حجره نشست
مشگبوتر شد چون از سر برداشت کلاه
گفت با ناز که ای روزِ تو از هجر چو شب
گفت با خنده که ای حالِ تو از عشق تباه
تو که دور از من یک روز نه بتوانی زیست
بِشِکُفتم که چِسان زیستهای چندین ماه
من که از دوری معشوق و ز کینتوزی چرخ
شب نبودم به طرب، روز نبودم به رفاه
بس شگفت آمدم از کار فلک چون دیدم
مست و خندان لب زی حجرهام آمد ناگاه
بودمش سجده بدانسان که به بت بر دشمن
داشتم شرط ادب در خورِ آن تُرکنگاه
گفتم ای روی من از هجر رخت گشته چو زر
گفتم ای جسم من از کوه غمت گشته چو کاه
خوب دانی که جدا از تو چِسان زیستهام
گر یکی ژرف کنی بر من بیچاره نگاه
بنده نیکی چو کند ایزد پاداش دهد
ور بدی کرد همانا دهدش باد افراه
کردهام دوش چه نیکوئی امروز مرا
داده از نعمت دیدار تو پاداش الله
سر آن بودت کز حال ضعیفان پرسی
یا که از مستی و از بیهوشی گم کردی راه
ای ستاره بَرِ رخسار سپیدت بینور
وی صنوبر بر بالای بلندت کوتاه
من که مشگویم هر شب ز رخت دوش بود
چون پسندی که ز هجر تو کشم این همه آه
مگر ای آرزوی دل نه همانی تو که بود
قصهی لطف تو با بنده مُسر در افواه
چه سبب شد که نوازی دل من دیر به دیر
چه گنه رفت که آئی بَرِ من گاه به گاه
چون ز من بشنید این گفته خجل گشت و کشید
دلنوازی را دستی به سرم آن دلخواه
گفت گر بودهای از هجرم یک چند به رنج
من در آینده تلافی کنم انشاءالله...
وان رخ روشن نزدیک من آورد به ناز
که رخم بوس و بکن شادی و ز اندوه بکاه
هست هر گوشه این شهر بسی در پی من
عاشق بیدل و خود نیز تو هستی گواه
لیک غیر از تو نبوسیده کس این روی سپید
لیک غیر از تو نبوئیده کس این موی سیاه
اینچنین رخ که مرا هست که تاند بوسید
جز کسی کو بود از صدق ثناگستر شاه
شاه مردان، ولی ایزد، داماد نبی
آنکه از رفعت بالای فلک زد خرگاه
گاه والا شد از او مسند بفزود شرف
پادشاهی را بنشست چو بر مسند و گاه
ایستاده سر خود سایند از قدر و شرف
چون به خاک در او شاهان سایند جباه
چشم بر حکم وی و گوشبهفرمان دائم
بندهوارند قضا و قدرش بر درگاه
نچکد بیحکم وی از ابر مَطَر
ندمد هرگز بیامر وی از خاک گیاه
گشته از نیروی او شرع پیمبر محکم
شده از بازوی او آئین با عزت و جاه
به گه رزم نه هیچ او را حاجت به کمک
به گه جنگ نه هیچ او را حاجت به سپاه
به مصاف اندر تا رفت دل دشت شود
تهی از دشمن همچون دل یارش ز گناه
خصم زو ترسد ور زانکه نترسد عجب است
عجب است آری کز شیر نترسد روباه
به همه عمر ز اندُه بهامان خواهد بود
هر که از اندُه یکبار به او برد پناه
حاجت ار داری پیش ولی ایزد بر
چیز اگر خواهی از دست خداوند بخواه
مهترا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا
ای تو را پشت فلک از پی تعظیم دوتاه
لطف تو آتش را کرد گلستان به خلیل
نیز یوسف را بر جاه رسانید از چاه
بیشتر هر چه کنم مدح تو خرسندترم
من که طبعم را از شعر مدیح است اکراه
بسکه شیرین شده در مدح تو اشعار رهی
دشمنت نسخهی آن میطلبد خواه نخواه
همه اوصاف تو را گفت نیارم به مدیح
آری از عمّان بگذشت نیارم به شناه
تا به یک سرکش تبدیل شود کاف به گاف
تا به یک صفر شود پنج همانا پنجاه
شادی و درد بود یاد تو و خصم تو را
به دل اندر همهوقت و به تن اندر همهگاه
خازن این شعر چنان گفت که گوید استاد
آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه
الهه ملاحسینی _ تیتر یک
انتهای خبر/
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده