گزیدهای از خاطرات شهید «مهران آقاخانبابائی»
شهید «مهران آقاخانبابائی» تنها یازده سال داشت که همپای مردم علیه رژیم منحوس پهلوی مبارزه میکرد.
گروه فرهنگی «تیتر یک»؛ شهید «مهران آقاخانبابائی» فرزند رمضان در سال ۱۳۴۵ در شهرستان کرج در میان خانوادهای زحمتکش و مذهبی دیده به جهان گشود.
دوران کودکی را با مِهر مادر گذراند و در سن هفت سالگی به مدرسه رفت.
تنها یازده سال داشت که همپای مردم علیه رژیم منحوس پهلوی مبارزه میکرد تا استقلال و آزادگی را به کشور هدیه دهد.
تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی سپری کرد و از آن پس تصمیم گرفت تا به مدرسه جنگ و جهاد برود.
پانزده ساله بود که برای نخستینبار به جبهه رفت تا در نهایت در سال ۱۳۶۵ وقتی که بیستساله بود در عملیات کربلای۵ در منطقه شلمچه به آرزویش رسید و به دیدار پروردگارش شتافت.
گزیدهای از خاطرات شهید از زبان دوستانش
از همان زمان انقلاب آرزوی شهادت داشت. سنش کم بود و بالاخره هم طاقت نیاورد؛ تنها یکسال از جنگ میگذشت که یک روز صبح برای خرید نان از خانه خارج شد و تا ساعتها بازنگشت.
خانواده که از دیر کردنش نگران بودند هر جایی که فکرش را میکردند شاید مهران رفته باشد را سر زدند ولی نبود، تا در نهایت در تهران چند تن از دوستانش گفتند صبح به جبهه اعزام شده است.
بعد از شهادتِ برادرش مجید تاب ماندن نداشت، سن شناسنامهای او کوچک بود، ولی خود بزرگمردی بود که برای دفاع از اسلام پا به عرصه گذاشت.
با دست بردن در شناسنامهاش ۶ ماه به آن اضافه کرده بود تا اجازه اعزام داده بودند.
کم به مرخصی میآمدو بیشتر خانواده برای دیدارش به جنوب سفر میکردند.
دوستانش برای شناسایی منطقه رفته بودند، آذوقه دو روز همراهشان بود، اما پنج روز گذشته بود و خبری از دوستانش نبود.دمهران داوطلب شد تا برای آنها آذوقه ببرد.
وقتی به همرزمانش میرسد آنها را بیهوش پیدا میکند. به حالشان رسیدگی میکند و با بستن دستمالی به کمر از آنها میخواهد که کمرش را بگیرند و آرامآرام حرکت کنند. بعد از آماده کردن غذا دوستانش کمی قوت میگیرند.
«شیرِ پیشمرگِ جبهههای کردستان» نام داشت و بدون ترس و واهمه به جنگ با یزید زمان میشتافت.
صبح یکی از روزهای اسفندماه سال ۱۳۶۵ مادر کمی از پساندازش را آجیل خریده و به مدرسه مهران رفت تا بچهها آنها را برای جبهه بستهبندی کنند. وقتی بستهبندی را شروع کردند آرزوی مادر این بود که ای کاش یکی از این بستهها به دست مهران هم برسد.
مادر آرزویش را بر زبان آورد و رنگ از روی مدیر پرید؛ شاید او میدانست که مهران دیگر در میان زمینیان نیست.
مادر برای دعا به امامزاده محمد (ع) رفته بود.
فرزند بزرگتر به دنبال مادر رفت و گفت: مادر جان، به خانه برویم مهمان داریم.
با نگاهی به فرزندش گفت: چه وقت مهمان است؟!
فرزند سر را به زیر انداخت و گفت: عدهای از دوستان و آشنایان...
مادر با چشمانی پر از اشک گفت: مهران شهید شده؟...
انتهای پیام/ل
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده