بخش هفتم/ گزارش "تیتر۱" از انقلاب ۵۷ در البرز؛
روایت یک مبارز انقلابی از تداوم مقاومت مردم پس از فرار شاه/ روزی که عباس آباد کرج کارزار توقف ارتش پهلوی شد
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از یک مبارز انقلابی و مقابله آنها با گارد شاه در عباس آباد کرج است که همزمان با انقلاب ۵۷ رقم خورد.
به گزارش گروه استانی تیتریک، حسن کولیوند سال ۱۳۴۰ در روستای باباکمال تویسرکان به دنیا آمد. در سن هفت سالگی همراه خانواده به محمدشهر کرج مهاجرت کرد. دوران ابتدایی را در محمدآباد و مقطع راهنمایی را در مردآباد گذراند.
به واسطة پدر با رنگ و بوی انقلاب آشنا بود و همراه خانواده در بیشتر راهپیماییهای کرج شرکت داشت. سال ۱۳۶۰ پس از اخذ مدرک دیپلم از هنرستان فارابی کرج، به همراه نیروهای بسیج، عازم اهواز شد.
یکسال بعد به جبهة کردستان رفت و در سال ۱۳۶۳ به عنوان نیروی بسیجي وارد لشکر سیدالشهدا شد. سال ۶۵ در عملیات فاو و بعد از آن در کربلای ۵ شرکت کرد. سرانجام صبح سیزدهم بهمن ۶۵ در جزیرة شله به شدت مجروح، و از ناحیة گردن قطع نخاع و بعدها شهید شد.
وی درباره گذشتة پرحادثه اش این چنین می گفت: ۲۱ بهمن محمدآباد کرج آن زمان من هم همراه بچه های محل، در فعالیتهای مربوط به انقلاب شرکت می کردم. شهدای بزرگواری همچون برادر بزرگترم محمد باقر و علی احمد احمدوند نیز در جمع ما حضور داشتند.
شاه فرار کرده بود و بختیار تمام قدرتش را بکار گرفته بود که بر اوضاع مسلط شود. اطلاع دادند که تیپی از کرمانشاه به مقصد تهران حرکت کرده است. آنها ماموریتی یک ماهه داشتند که به تهران رفته و در میدان انقلاب مستقر شوند.
این تیپ طوری سازماندهی شده بود که از نظر مواد غذایی تا یکی دو ماه با کمبود مواجه نمی شد. حتی نانوایی هم در داخل خودروهایشان داشتند. آن زمان از سربازان تهران در سرکوب مردم قزوین استفاده می کردند.
با اعضای و نیروهای قزوین یا کرمانشاه را به تهران می بردند تا احیانا خانوادهشان روبه ً رو نشوند. مثال اگر برادر من سرباز بود، وقتی مرا می دید ممکن نبود شلیک کند.
عمدة کارهای آن روز محمدآباد در دست آقای احمد مهین خاکی بود. ایشان سرپرست بودند و ما را از دستوراتی که می رسید مطلع می کردند. دستور رسیده بود: مردم این مسیر نگذارند که این نیروها به تهران برسند.
چند روز قبلتر که بچه ها پاسگاه را گرفتند، کمیت های تشکیل دادند. کسانی مثل حاج احمد مهین خاکی، مرحوم طلایی، مرحوم پدرم و آقای شجونی از اعضای این کمیته بودند. آنها به ما می گفتند چه کاری انجام بدهیم یا ندهیم.
چند روز قبلتر که بچه ها پاسگاه را گرفتند، کمیت های تشکیل دادند. کسانی مثل حاج احمد مهین خاکی، مرحوم طلایی، مرحوم پدرم و آقای شجونی از اعضای این کمیته بودند. آنها به ما می گفتند چه کاری انجام بدهیم یا ندهیم.
مسئولیت جلسات را آقای شجونی برعهده داشت که با تهران در تماس بود. مردم همه خود را در ماجرای انقلاب سهیم می دانستند. خانوادة ما همگی در جریان آن روز شرکت داشتند. من، مرحوم پدرم، شهید صفا، شهید محمد باقر و برادر کوچکترم جواد.
حتی مادرم هم چادر به کمرش بسته بود و تا سر سید آباد آمده بود. وقتی از سر عباس آباد بر میگشتم به او گفتم: شما دیگرچرا آمدی؟همگی در مسیرهای مختلف پراکنده شده بودیم. محمدباقر که آن زمان آهنگری داشت، موتورجوشی را پشت یک وانت گذاشت و همراه تعدادی از جوانهای محل عازم پلی شد كه پایینتر از مردآباد بود.
پل را کاملا با میلگرد جوش دادند. ما هم پشت سر آنها رفته بودیم. پیش از آنکه ما به پل برسیم، خبردار شدیم که درگیری شدیدی بین نیروهای کرمانشاه و مردم اشتهارد صورت گرفته و مردم نتوانسته اند آنها را مهار کنند.
ارتشیها که رسیدند، پل بسته هم نتوانست جلویشان را بگیرد. ماشینهایی با سپرهای خیلی بزرگ و محکم داشتند که می توانست هر مانعی را از میان بردارد. از پل که گذشتند، به اول مردآباد رسیدند. مردم جانانه با آنها جنگیدند و چند شهید دادند.
شخصی به نام یوسف عطایی از اهالی مردآباد در آن درگیری قطع نخاع شد. نیروهای گارد همان طور راهشان را به طرف محمدآباد ادامه دادند. مردم هم پشت سرشان راهپیمایی کردند تا رسیدند نزدیک عباس آباد. قبل از آنکه آنها برسند، درختهای بزرگ اطراف جاده را با اره قطع کرده بودیم و انداخته بودیم وسط جاده.
مردم سعی می کردند موانعی ایجاد کنند که جلوی حرکت آن نیروها را بگیرد. مثال با بیل و کلنگ یا هر چه دم دستشان بود، چاله هایی در آسفالت جاده کنده بودند. پل مردآباد را در ابتدای جادة کرج–مردآباد، جایی که جاده وارد اتوبان می شود، با میله جوش داده بودند.
جلوتر از آن هم جاده با لودر کنده شده بود تا اگر احیانا اتوبان شوند نتوانتد فرار کنند. سرانجام آن درگیری شدید، سر عباسآباد رخ داد. از دور نگاه می کردم. جمعیت عظیمی جمع شده بود. از کودک پنج ساله تا پیرمرد هفتاد ساله، همه چوب و چماق به دست در صحنه بودند.
ماشینهای ارتش و تانکهایی که دوشکا و کالیبر ۵۰ رویشان بود به ردیف ایستاده بودند. یکی از فرماندهان تیپ کرمانشاه که دید افسری از روی تانک پایین پرید تا به مردم بپیوندد، بلافاصله از پشت با گلوله او را زد.
مردم جنازة افسر را به کنار یکی از باغهای اطراف بردند تا اگر زنده است، او را مداوا کنند. با شهادت او، تیپ انسجام خود را از دست داد و از هم پاشید. سربازها روحیة خود را باختند. ترس و وحشت را از دور می شد در رفتار آنها دید.
میگفتند: »وقتی که فرماندهان به خود ما رحم نمیکنند، چطور به مردم بیگناه رحم کنند!؟«يك نفر به نمايندگي از دو-سه هزار نفر جمعیتی که جلوی کامیونها را گرفته بودند، با بلندگوی دستی به نیروهای ارتش اعلام کرد: اگر با ما باشید، با شما کاری نداریم.
اما اگر بخواهید فرار کنید، باید از روی جنازه های ما رد شوید! سربازها از کامیونها پایین آمدند و به طرف زمینهای کشاورزی سمت جعفرآباد فرار کردند، زمینهایی که بعد از تپه ای به کاخ شمس منتهی می شدند. گویا در بین آنها، راه بلدهایی بودند که بتوانند جهت فرار را نشان دهند.
اما اگر بخواهید فرار کنید، باید از روی جنازه های ما رد شوید! سربازها از کامیونها پایین آمدند و به طرف زمینهای کشاورزی سمت جعفرآباد فرار کردند، زمینهایی که بعد از تپه ای به کاخ شمس منتهی می شدند. گویا در بین آنها، راه بلدهایی بودند که بتوانند جهت فرار را نشان دهند.
یکی از دوستان که خوب رانندگی بلد بود، روی یکی از جیپهای ارتشی پرید و فراریها را دنبال کرد و توانست عدهای از آنها را از همان راه برگرداند. سربازهایی که برگشتند گفتند: ما میخواستیم با مردم باشیم، اما به ما گفته بودند که اگر کسی به طرف مردم برود، خانوادهاش را قتل عام می کنیم... ما هم از ترس فرار کردیم!
آن گارد مجهز، با حركت خودجوش مردم محل کاملا متوقف شده بود. بعد مردم حمله کردند و چند ماشین آنها را آتش زدند. بقیة تجهیزات و سلاح هایشان هم توسط نمایندگان مردمی جمع آوری شد و تحویل پاسگاه محمدآباد گردید.
شایان ذکر است "حاج حسن کولیوند" جانباز قطع نخاعی از گردن که سال ۹۳ به دلیل بروز مشکلات تنفسی چند روز قبل در بیمارستان خاتم الانبیا(ص) بستری شده بود، در همان سال به فیض شهادت نائل آمد. وی که سالها متحمل جراحات وارده از دوران دفاع مقدس بود چندی پیش در پی افزایش شدت جراحات و بیماری به حالت اغما رفت و به برادران شهیدش پیوست.
انتهای پیام/ س
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده