بخش سوم/ گزارش "تیتر1" از انقلاب 57 در البرز؛
روایت "حسن ترک تاتاری"، مبارز انقلابی از بهمن 57 در کرج/ روزی که مردم عباس آباد برای زمینگیر کردن ارتش شاه شهید دادند
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از روایت یک انقلابی کرجی درباره زمین گیر کردن گارد شاه توسط انقلابیون در عباس آباد کرج است که همزمان با انقلاب 57 رقم خورد تا امروز شاهد بالندگی انقلاب باشیم.
به گزارش گروه استانی تیتریک، حسن ترک تاتاری فرزند قاسم، سال 1312 در ساوه متولد شد. چهل سال پیش به ولدآباد محمد شهر مهاجرت کرد و به کشاورزی و دامداری اشتغال یافت. او سرانجام بر اثر جراحت در حوادث 21 بهمن عباس آباد، ناتوان وخانه نشین شد.
جای زخمهای گلوله در تمام این سالها، هرگز اجازه نداده اند اتفاقات آن روزها از خاطرش محو و یا حتی کمرنگ شوند؛ زخمهایی که تمام زندگی او را تحت الشعاع خویش قرار داده اند. سر سخن را که باز میکنم، به عصایش تکیه می دهد و چنین در گفتگو با خبرنگار تیتریک، می گوید: آن زمان، هم دامداری داشتم هم کشاورزی. سه کارگر داشتم و تازه یک ماشین خریده بودم.
بارندگی بود. میخواستم علوفه را داخل انبار بریزم که شیخ علی مرکزی روحانی محل، از بلندگوی مسجد اعالم کرد: گاردی از قصرشیرین دارد به این طرف می آید، پیش از آن، محل کاملا آرام بود و خبر خاصی در منطقه نبود. گفته بودند: گارد قصرشیرین کرمانشاه دارد می آید، اگر می توانید راه را ببندید.
چون دامدار هم بودیم و شبها پیش گوسفندها میخوابیدیم، زیر تختهایمان تبر میگذاشتیم. تبرها را برداشتیم و با عجله رفتیم سر عباس آباد. دیدیم قیامتی است! از آنجا به طرف پل شهدا حرکت کردیم. مردم همینطور می آمدند.شخصی به نام سیدعزیز، یک ماشین لاستیک و دو گالن بیست لیتری بنزین با خودش آورده بود که آنها را آتش بزند.
من هم با تبرزینم درختهای چنار را میشکستم و توی جاده می انداختم. وقتی جاده را بستیم، ارتشیها رسیدند. دیدند راه عبور ندارند. از طرف دیگر هم، جمعیتی حدود دو یا سه هزار نفر, از همة مناطق اطراف، آنجا آمده بودند.
ارتشیها هر چه با بلندگو میگفتند: بروید عقب!، مردم راه نمی دادند. فرمانده ارتشیها گفت: بگذارید رد شویم وبرویم!مردم گفتند: نمیگذاریم! یکباره مردم و ارتشیها با هم قاطی شدند. مردم سریع، پل شهدا را پشت سرشان بستند که راه بازگشت نداشته باشند. بعد بلافاصله لاستیک ها را آتش زدند. همه جا را دود برداشته بود.
وقتی پشت سرشان با آتش بسته شد و دیدند گیر افتاده اند، فرمانده ارتشیها گفت: یک روحانی صدا بزنید، وسایلمان را تحویلش بدهیم. شیخ علی مرکزی نیامد. چطور شد که نیامد نمی دانم. حداقل من که آنجا بودم ایشان را ندیدم.
دوباره دست به کار شدم. تند و تند درخت می بریدم و مردم هم آنها بردند وسط جاده. تیراندازی که شروع شد، من هم تیر خوردم، اخطاری نشنیدم، اما بعدها گفتند: اخطار دادند و تو گوش نکردی. مردم ریختند روی ارتشی ها و اجازه ندارند که به تیراندازی ادامه دهند.
می خواستند سلاح هایشان را بگیرند و آنها اجازه نمی دادند. هنوز کسی کشته نشده بود. حتی کسی هم جز من، زخمی نشده بود. راه که میرفتم از چکمهام خون بالا میزد. افتادم داخل زمینهای کشاورزی. دیدم یک نفر دیگر هم افتاد داخل زمینها. آن لحظه او را نشناختم و نفهمیدم که چه کسی است، بعد دیدم یک افسر وسط جاده افتاد. یک طرف بدنش شکافته شده بود و خون به آن طرف خیابان فوران می كرد.
آخرش هم نفهمیدم که خودشان او را با تیر زدند یا شخصیها. چون همه با هم قاطی شده بودند، سخت بود که بگویی چه کسی چه کسی را زده است.حدود ده صبح بود. درختی را به سمت وسط جاده میکشیدم که تیر دیگری به پایم خورد. دیگر نتوانستم راه بروم. همان جا افتادم. ارتشیها آمدند و مرا داخل یکی از نفربرهایشان گذاشتند و بردند.
داخل ماشین همینطور از پایم خون میرفت. ژاکتم را در آوردم و پایم را بستم، اما خون بند نمی آمد. ژاکتم همان جا افتاد. تبرم هم. یک استوار هم داخل ماشین بود که کرد بود، یکی از پاهایش تقریبا قطع شده بود، وقتی او را بلند می کردند، پایش پیچ و تاب میخورد.
از زیر ماشین خون شره میکرد. دو ساعتی می شد که داخل ماشین ارتشی ها بودم.بالاخره ماشین ایستاد. یکی از درجه دارها آمد و لگدی به من زد و پرسید: این هنوز نمرده؟ یکی دیگر از ارتشیها گفت: نه! چند نفر شخصی صدا کنید بیایند و ببرندش! من هم که نمیتوانستم چیزی بگویم فقط نگاه می کردم.
دو سه نفر از دوستان و آشناها آمدند، مرا از داخل نفربر بیرون کشیدند و داخل یک پیکان بار گذاشتند. گفتند: آن استوار را هم بدهید که با خودمان به بیمارستان برسانیم! ارتشی ها گفتند: لازم نیست. خودمان او را میبریم! ظهر شده بود. جاده خیلی شلوغ بود. از مسیر جعفر آباد و ولدآباد تقریبا به سمت مهرشهر حرکت کردیم، از آنجا هم سمت بیمارستان کسرا.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، ساعت سة بعد از ظهر بود. اولین مجروحی که به بیمارستان رسید، من بودم. آنجا دیدم که یک تیر به زانویم خورده واستخوانش را برده است. یک تیر هم رگ پایم را قطع کرده بود. مدتی بعد
حاج مراد آهویی و حسین صباغ و چند نفر دیگری که مرا به بیمارستان رسانده بودند، رفتند.تازه بستری شده بودم که دیدم ارتشیها آن استوار تیرخورده را آنجا آوردند. پایم بد جور زخمی شده بود. نتوانستند آنجا عملم کنند. ساعتشش غروب بود که به بیمارستان شماره دوی تهران اعزام شدم.
وقتی رسیدم، آمبولانس دیگری هم از راه رسید. سرباز تیرخورده ای را با خود آورده بود. بعدها فهمیدم اهل تبریز است. ساعت دوازده شب بود که دکتری به نام افتخاری مرا به اتاق عمل برد. برهنه بودم و از سرما می لرزیدم.دکتر مرتب می ً پرسید: چه شده؟گفتم: فعلا دارم از سرما میمیرم!
یک بخاری برقی آورد و گذاشت کنارم. باز پرسید: چطور شده؟ ماجرا را که برایش توضیح دادم، دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، عملم کرده بودند و داشتند مرا به اتاق دیگری می بردند.پرستاری غذا در دهانم می گذاشت که دیدم همسرم پشت پنجره ایستاده است و دارد نگاه می کند. دکتر که او را دید، گفت: الان که وقت ملاقات نیست.
بیست و پنج روز با آن سرباز زخمی تبریزی همدم بودم. حسابی دوست شده بودیم. یک روز که از ماجرای زخمی شدنش پرسیدم گفت: یک روز شخصیها ریختند داخل پادگان... یک نفر گونی برنجی برداشته بود که
ببرد... خواستم نگذارم که به این روزم انداختند. سرانجام بعد از 45 روز مراقبت مرخص شدم. گفتند: هفته ای یک بار باید بیایی که پایت را داخل دستگاه بگذاریم اما دیگر نتوانستم به بیمارستان برگردم. بعد از ترخیص، شیخ علی خیلی به دیدنم می آمد و به من کمک می کرد، هرچند شاید اگر روز درگیری برای مذاکره آمده بود، چنین حوادثی رخ نمی داد.
در طول 45 روزی که بستری بودم، هر لحظه منتظر بودم کسی به ملاقاتم بیاید. یک روز دیدم که خواهرم لباس سیاه پوشیده و آمده است. گفتم: چرا سیاه پوشیدی؟ گریه کرد و دیگر چیزی نگفت. فهمیدم که طهماسبی شهید شده است. آری علی اکبر طهماسبی متولد 1308 معروف به درویش در واقعة عباس آباد، اولین نفر از مردم بودکه به شهادت رسید.
انتهای پیام/ س
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده