“خنده بر هق هق فقر!”
گروه رسانه ملی «تیتریک»،به نقل از نگارانه ؛ فقط شنیده بودم که پسر رسول ملاقلی پور فیلم ساخته! به خودم گفتم یا بر پایه ی نام پدر یک فیلم بی محتوی و یا بر پایه ی محتوا و حرفه ی پدر یک فیلم با امضای پدر ساخته است… شروع شد.
پس از یک تیتراژ با پالس های مدرن و به قولی گفتنی تیتراژی "ابزورد!” اولین تصویر دستی در یخچال بود که مشغول باز کردن یک قطعه بود؛ و سپس صدای بازیگر نقش اصلی… با وجود فیلم های متعددی که دیده ام و هیچگاه در همان ابتدای به امر نتوانستم تصمیمی برای خوب بد بودن فیلم بگیرم لیکن از کادر تصویر زیبا؛ صدای درست؛ و کلام درستی که شنیده شد خوشم آمد! اما برای اینکه بتوانم از یکبار تماشای این فیلم یک برداشت کامل داشته باشم مجبور بودم که از آن ویژگی خاص خودم در تماشای فیلم استفاده کنم!!!
اصلا شخصیت های اصلی کجا هستند! کجای زندگی؟ کجای جامعه؟ مردی که فکر میکند با دله دزدی ها و کلاه گذاشتن های کوچک سر مردم مرفه میتواند زندگی فقیرانه اش را جبران کند! زنی که عاشقانه همسرش را دوست دارد و با فقر و نداریش میسازد و تنها خواسته اش از خوشبختی راضی بودن مردش از اوست! برادر مرد که از زندگی هنوز نمیداند چه میخواهد! در خیالش این میگذرد که همسر گزیدن بهترین راه پیشرفتش است… و خانه ای در حدی فقیرانه و همسایه هایی از طبقه پایین یا با حیثیت بالا ولی شکست خورده! صاحبخانه ای که در خارج از کشور است و خواهرزاده اش قصد بالا بردن اجاره خانه ی مرد داستان را دارد و تلاش مرد برای سر و سامان دادن این وضعیت و ناگهان حضور یک گروه فیلمسازی در داستان!!! گروهی که بدنبال خانه ای فقیرانه میگردند و فیلمی بر پایه فقر اجتماعی میسازند. و مرد داستان خانه را به اجاره آنها در میآورد و گره افکنی های حاشیه ای داستان به وجود میآید. ذهن مخاطب درگیر مشکلاتی که در طی چند روز فیلمبرداری در خانه میافتد میشود. و خنده ها… قه قهه ها… فضای پیرامونم در سینما پر از قه قهه شده بود! به خودم که آمدم دیدم من هم میخندم! دیدم به رولی که شخصیت مرد داستان بخاطر نجات دادن همسایه اش از حکم تخیلیه اش بازی میکند و برادر و همسرش را به صورت نمایشی در مقابل مشتری خانه همسایه اش میزند تا مشتری را به بهانه بد بودن ملک فراری دهد، بازی میکند، دارم میخندم! اما صحنه بعد چه بود؟ برادر مرد غمگین نشسته بود و گریه میکرد که چرا برادرش کتکش زده (نمیدانست داستان از چه قرار است) اشک از گونه ام روان شد…
ما به چه میخندیم؟ به گریه ی فقر!؟ حتی نقابی هم بر صورتشان نبود که بگوییم پشت نقاب میگریند ما نمیبینیم! در مقابل چشمانمان مرد داستان برای سکوت فیلم برداری زیر پاشنه بلند کفش زن همسایه ابر میگذاشت تاصدایش در نیاید… پیرمرد همسایه را به دوش میگرفت تا صدای ویلچرش بلند نشود و… ما به چه میخندیم؟ خنده بر هق هق فقر… خودمان میدانیم که این تصاویر تکان دهنده است… شاید اطرافمان پر از این شخصیت ها باشد! شاید حتی خودمان… اما میخندیم چون یک نمایش را میبینیم!
و در پایان حتی میبنیم آن گروه فیلمسازی که طرفدار قشر فقیر جامعه بودند نیز پول اجاره مرد فقیر را هم ندادند! و تنها چیزی که مرد بدست آورد قندان جهیزیه ی همسرش است که دست گروه جامانده! و دیدن از نزدیک صاحبخانه اش که میگوید آمده است تا بگوید لازم نیست کرایه را زیاد کنند و هرچه در توان دارند بپردازند!
گاهی آنقدر بدی میبینیم که خوب بودن بعضی افراد اطرافمان باور نکردنی ست… دنیا دیگر دنیایی نیست که کافر همه را به کیش خود پندارد! دنیا دنیایی ست که عاقل و بی عقل همه را کافر پندارند! دنیایی که قندون "جهیزیه” ات هم از دست کج در امان نیست!
نویسند: فرزاد هداوندخانی