خوابی که مادر شهید دید؛
سیب سرخ در دستان شهید
در خواب ديدم قربان پروازكنان آمد و روی بالكن خانه نشست و یک سيب خيلی زيبا به من داد.
گروه فرهنگی «تیتر یک»؛ نقل قولی از فاطمه صادقحسينی، مادر شهيد «قربان تلو حسينی» را میخوانید.
شهيد «قربان تلو حسينی» در ۳۰ شهريور ۱۳۴۹، در شهرستان تنكابن ديده به جهان گشود.
قربان در كودكی همراه خانواده خود به شهر كرج هجرت کرد. تحصيلات خود را در شهرستان كرج در منطقه چهارصد دستگاه آغاز کرد و پس از گذراندن دوره ابتدایی وارد دوره راهنمايی شد كه همزمان با آن انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبری امام خمينی (ره) آغاز شد.
این شهيد با وجود سن كمی كه داشت نتوانست فعاليت چشمگیری داشته باشد.
او بعد از پيروزی انقلاب اسلامی در سال دوم راهنمايی بود كه عضو بسيج دانشآموزی شد.
قربان با وجود اینکه دانشآموز بود خيلی اصرار داشت تا رضايت خانواده را جلب كند و بتواند به ياری رزمندگان اسلام برود، اما از آنجایی که نانآور خانواده محسوب میشد مادرش اجازه نمیداد.
علاقه وافر او به جبهه رفتن باعث شد تا با اصرار، رضايت مادر را بگیرد.
زمانی که در سوم راهنمایی تحصیل میکرد عازم منطقه شد. به خاطر نبرد با دشمنان اسلام و ايران به مدت سه ماه به مرخصی نيامد تا اين كه امتحانهاي خردادماه دانشآموزان آغاز شد.
قربان آمد و بعد از پايان سال تحصيلی و اخذ مدرک سوم راهنمايی برای سال اول دبيرستان ثبت نام کرد و دوباره عازم منطقه شد.
او با همه خداحافظی كرد و گفت: مادر جان، ناراحت نباش اينبار زود برمیگردم. خيلی زود برگشت، يک هفته بعد از رفتنش در تاریخ بیستوششم اردیبهشت ۱۳۶۷، در منطقه «ماووت» عراق به فيض شهادت رسید و پیکرش هنوز به وطن بازنگشته است.
روایتی از رؤیای صادقه مادر شهید که خواندنی و جالب است را در ادامه مطلب میخوانید.
«خواب ديدم به جایی رفتهام همه پيرمرد هستند. محاسن سفيد و بلند دارند و خيلی نورانی و زيبا هستند. قربان جلو ايستاده بود وقتی حركت كردند قربان در گودالی افتاد. مرا صدا كرد و گفت: مامان بيا من را از اينجا بيرون بياور.
گفتم: مادرجان، اين همه آدم اینجا هستند به آنها بگو تا شما را بيرون بياورند.
گفت: مامان اينها استادهای من هستند. از علما هستند من خجالت میكشم به آنها بگويم. شما مرا بيرون بياور. دستم را دراز كردم و قربان را بيرون كشيدم.
در خواب ديدم قربان در آسمان پرواز میكند، پروازكنان آمد و روی بالكن خانه نشست.
گفتم: قربان پرنده شدهای؟
گفت: بله، و بعد يک سيب خيلی زيبا كه يک طرفش قرمز و طرف ديگرش زرد بودبه من داد و گفت: مادرجان صبور باش. پرواز كرد و رفت.
پدر قربان که فوت كرد من بچههايم را با كارگری بزرگ كردم و برايم خیلی عزيز بودند. خبر مفقود شدن قربان را هنگامی که در شرکت بودم به من دادند. با شنيدن اين خبر سكته كردم و يک هفته در بيمارستان بستری بودم. از آن به بعد خيلی گريه میكردم، شب و روز اشک میريختم. تا اينكه يک شب خواب ديدم قربان با پدرم آمد.
گفتم: مهدی (قربان) كجا هستی؟ من طاقت دوریات را ندارم. گفت: من با پدربزرگم هستم. خواهش میكنم اينقدر گريه نكن به خاطر گریههای شما من دائم در آب هستم. اگر شما گريه نکنی من راحت هستم.
مادرجان، فقط شما نيستی، امثال شما زياد هستند كه حتی يک فرزند داشتند و در راه اسلام قربانی كردهاند.
از آن به بعد كمتر گريه میكردم و اگر گاهی دلتنگ میشدم به ياد سالار شهيدان، امام حسين (ع) اشک میريختم.
منبع: نوید شاهد البرز
انتهای پیام/ل
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده