"تیتر1"/ یادداشت
عید که می آید همه بچه می شویم و دغدغه هایمان میشود آشتی با زندگی
عید که می آید انگار همه مان بچه میشویم و دغدغه هایمان میشود دلتنگی و کنار هم بودن، پیدا کردن بهانه ای برای آشتی کردن با زندگی .
گروه استانی «تیتریک»؛ عید که می آید انگار همه مان بچه میشویم.کار و قسط و قهر و دعوا را چند روز تعطیل میکنیم. دغدغه هایمان میشود دلتنگی و کنار هم بودن.دغدغه هایمان میشود پیدا کردن بهانه ای برای آشتی کردن.
عید که می آید واقعیت اینقدر رؤیایی میشود که نمی خواهیم یک لحظه اش را از دست بدهیم، عید که می آید همه چیز روشن میشود، خانه ها برق میزنند از تمیزی، نگاه ها برق می زنند از شادی و لبخندها براقند از مهربانی.
عید که می آید همه عاشق میشویم، میفهمیم که میشود بهتر زندگی کرد، تنها با یک بهانه ساده اما بزرگ، در روزهای عید در دل دعا می کنیم، خدایا این خوشیِ براقِ واقعیِ عاشقانه باهم بودن را از ما نگیر، عید را از ما نگیر.
داستان عید در شهر من مثل تمام شهرهای کوچک این سرزمین، پر است از خوشی های بزرگ و کوچک، از خانه تکانی هایی که اواخر اسفند آغاز میشود، فرش هایی که روی دیوارها انداخته می شوند، آینه هایی که تمیز میشوند، پرده هایی که شسته میشوند و خانه هایی که رنگ نو می گیرند.
بچه که بودیم شستن فرش همیشه داستانی جذاب تر داشت، خسته شدنهایش هم قشنگ بود، سر میخوردیم و آب بازی تمام غصه هایمان را می برد، غصه هایی که در حد گرفتن یک نمره بد و یا مشق شبی عقب افتاده بود، هنوز هم وقتی فرش می شوریم بچه می شویم ولی بچگی نمی کنیم.
سبز کردن سبزه عید هم یکی دیگر از کارهای دوست داشتنی به حساب می آید، رسمی زیبا که یک نفر از اعضای خانواده برای سفره هفت سین خانه و بستگان نزدیک سبزه می کارد ، دانه های گندم یا ماش که خیس می شوند و جوانه میزنند و سپس در دستمالی نمناک رشد می کنند و قد می کشند، این یعنی آرزو برای رشد و سبز ماندن خانواده، یعنی دعا برای سرزندگی.
حال و هوای خیابان های شهر، اما حکایت دیگری دارد، خودروها در خیابان اصلی پشت سر هم ایستاده اند، ترافیک بلای جان شهر میشود ولی شادی هایی که دارد نمی گذارد سخت بگذرد، بوق های ممتد آن هم شیرین است، همه صبرشان بالا رفته، در میان این شلوغی هستند خودروهایی که دوست دارند هم خودشان و هم مردم داخل پیاده روها از موسیقی ضبط هایشان لذت ببرند!
پیاده روها هم مملو از آدم هایی است که تا لحظه آخر هم نمی خواهند دست از گشت و گذار و چانه زنی بردارند، حتی اگر پولی در جیب برای خرید نداشته باشند.
پیاده روهای خیابان مغازه ای کوچک می شود برای دست فروشان، برای میوه فروشان و قنادان خیابانی، عید طعم شیرین تری دارد، مردم جعبه جعبه میوه ها را از میوه فوشی پشت ماشین خود جای می دهند، شیرینی فروشی ها از شیرینی خالی می شوند، پخت بیشتر هم جواب مردمی را که ده کیلو ده کیلو شیرینی میگیرند را نمی دهد، انگار مردم آمده اند برای یک سال خود میوه و شیرینی بخرند و عده ای هم تنها حسرت میخورند و به خریداران نگاه می کنند.
مردم شهر من با یک دست لباس ساده خودشان را نو می کنند، اهل تجمل و اتفاقاتی که در کلان شهرها می افتد نیستند، شاید فرش و پرده و اسباب خانه شان را چندین سال باشد که عوض نکرده اند، اما خانه شان از تمیزی برق میزند، آنچه که در ایام عید برایشان از همه چیز بیشتر اهمیت دارد، میهمان است، میهمان نوازی که در گوشت و خون آنها ریشه دوانده در ایام عید به اوج خود میرسد، همه دلخوشی شان پذیرایی از میهمان هایی است که به شهرشان می آید،چه آشنا باشند و چه غریبه، که همه برایشان آشنایند.
یکی ماهی قرمزش را با وسواس خاصی از بین ماهی ها جدا میکند، یکی آمده چند عدد سنجد بخرد، بیشتر جنب و جوش های نزدیک سال تحویل برای تکمیل سفره هفت سین است، انگار دنیا در حال به آخر رسیدن است، عده ای عجله دارند، عده ای غصه دار و عده ای می خندند و نمی دانند که برای چه می خندند.
چند دقیقه مانده تا لحظه تحویل سال نو، خیابان ها در سکوت مطلق فرو می روند، خانه ها روشن می شوند، سفره ها پهن می شوند، حتی اگر کسی غصه دار باشد، حتی اگر عزیزی رفته باشد، عکسش در سفره بهترین مکان را به خود اختصاص می دهد، خانه پر می شود از شادی، از آماده کردن لوازم سین ها، پوشیدن لباس های نو، حتی اگر در حد یک جوراب نو باشد، خنده ها واقعی میشوند و لبها را دعا پر می کند.
سال که تحویل می شود، در سکوت شهر خانه ها از شادی پر می شوند، روبوسی ها و تبریک ها آغاز و زنگ گوشی های موبایل و تلفن ها به یادمان می آورد کسانی ما را به یاد دارند، ما را دوست دارند، زندگی یعنی این...یعنی توجه به جزئیات، یعنی بچگی کردن، آشتی کردن.
به شکرانه بچگی هایی که تمام نمی شود به یاد نیازمندان و بی کسان باشیم، خانه های سالمندان، بیمارستانها و فقرا، کسانی که بچگی را از یاد برده اند.
انتهای پیام/ نویسنده : محمد محرابی
عید که می آید واقعیت اینقدر رؤیایی میشود که نمی خواهیم یک لحظه اش را از دست بدهیم، عید که می آید همه چیز روشن میشود، خانه ها برق میزنند از تمیزی، نگاه ها برق می زنند از شادی و لبخندها براقند از مهربانی.
عید که می آید همه عاشق میشویم، میفهمیم که میشود بهتر زندگی کرد، تنها با یک بهانه ساده اما بزرگ، در روزهای عید در دل دعا می کنیم، خدایا این خوشیِ براقِ واقعیِ عاشقانه باهم بودن را از ما نگیر، عید را از ما نگیر.
داستان عید در شهر من مثل تمام شهرهای کوچک این سرزمین، پر است از خوشی های بزرگ و کوچک، از خانه تکانی هایی که اواخر اسفند آغاز میشود، فرش هایی که روی دیوارها انداخته می شوند، آینه هایی که تمیز میشوند، پرده هایی که شسته میشوند و خانه هایی که رنگ نو می گیرند.
بچه که بودیم شستن فرش همیشه داستانی جذاب تر داشت، خسته شدنهایش هم قشنگ بود، سر میخوردیم و آب بازی تمام غصه هایمان را می برد، غصه هایی که در حد گرفتن یک نمره بد و یا مشق شبی عقب افتاده بود، هنوز هم وقتی فرش می شوریم بچه می شویم ولی بچگی نمی کنیم.
سبز کردن سبزه عید هم یکی دیگر از کارهای دوست داشتنی به حساب می آید، رسمی زیبا که یک نفر از اعضای خانواده برای سفره هفت سین خانه و بستگان نزدیک سبزه می کارد ، دانه های گندم یا ماش که خیس می شوند و جوانه میزنند و سپس در دستمالی نمناک رشد می کنند و قد می کشند، این یعنی آرزو برای رشد و سبز ماندن خانواده، یعنی دعا برای سرزندگی.
حال و هوای خیابان های شهر، اما حکایت دیگری دارد، خودروها در خیابان اصلی پشت سر هم ایستاده اند، ترافیک بلای جان شهر میشود ولی شادی هایی که دارد نمی گذارد سخت بگذرد، بوق های ممتد آن هم شیرین است، همه صبرشان بالا رفته، در میان این شلوغی هستند خودروهایی که دوست دارند هم خودشان و هم مردم داخل پیاده روها از موسیقی ضبط هایشان لذت ببرند!
پیاده روها هم مملو از آدم هایی است که تا لحظه آخر هم نمی خواهند دست از گشت و گذار و چانه زنی بردارند، حتی اگر پولی در جیب برای خرید نداشته باشند.
پیاده روهای خیابان مغازه ای کوچک می شود برای دست فروشان، برای میوه فروشان و قنادان خیابانی، عید طعم شیرین تری دارد، مردم جعبه جعبه میوه ها را از میوه فوشی پشت ماشین خود جای می دهند، شیرینی فروشی ها از شیرینی خالی می شوند، پخت بیشتر هم جواب مردمی را که ده کیلو ده کیلو شیرینی میگیرند را نمی دهد، انگار مردم آمده اند برای یک سال خود میوه و شیرینی بخرند و عده ای هم تنها حسرت میخورند و به خریداران نگاه می کنند.
مردم شهر من با یک دست لباس ساده خودشان را نو می کنند، اهل تجمل و اتفاقاتی که در کلان شهرها می افتد نیستند، شاید فرش و پرده و اسباب خانه شان را چندین سال باشد که عوض نکرده اند، اما خانه شان از تمیزی برق میزند، آنچه که در ایام عید برایشان از همه چیز بیشتر اهمیت دارد، میهمان است، میهمان نوازی که در گوشت و خون آنها ریشه دوانده در ایام عید به اوج خود میرسد، همه دلخوشی شان پذیرایی از میهمان هایی است که به شهرشان می آید،چه آشنا باشند و چه غریبه، که همه برایشان آشنایند.
یکی ماهی قرمزش را با وسواس خاصی از بین ماهی ها جدا میکند، یکی آمده چند عدد سنجد بخرد، بیشتر جنب و جوش های نزدیک سال تحویل برای تکمیل سفره هفت سین است، انگار دنیا در حال به آخر رسیدن است، عده ای عجله دارند، عده ای غصه دار و عده ای می خندند و نمی دانند که برای چه می خندند.
چند دقیقه مانده تا لحظه تحویل سال نو، خیابان ها در سکوت مطلق فرو می روند، خانه ها روشن می شوند، سفره ها پهن می شوند، حتی اگر کسی غصه دار باشد، حتی اگر عزیزی رفته باشد، عکسش در سفره بهترین مکان را به خود اختصاص می دهد، خانه پر می شود از شادی، از آماده کردن لوازم سین ها، پوشیدن لباس های نو، حتی اگر در حد یک جوراب نو باشد، خنده ها واقعی میشوند و لبها را دعا پر می کند.
سال که تحویل می شود، در سکوت شهر خانه ها از شادی پر می شوند، روبوسی ها و تبریک ها آغاز و زنگ گوشی های موبایل و تلفن ها به یادمان می آورد کسانی ما را به یاد دارند، ما را دوست دارند، زندگی یعنی این...یعنی توجه به جزئیات، یعنی بچگی کردن، آشتی کردن.
به شکرانه بچگی هایی که تمام نمی شود به یاد نیازمندان و بی کسان باشیم، خانه های سالمندان، بیمارستانها و فقرا، کسانی که بچگی را از یاد برده اند.
انتهای پیام/ نویسنده : محمد محرابی
ارسال نظر
اخبار برگزیده