"تیتر1" گزارش میدهد
کوره های آجر پزی استان البرز پناهگاه امن افاغنه
کوره های آجرپزی استان البرز، پناهگاه امن افاغنه ای است که برای حفظ زندگی خود از دست داعش و طالبان گریخته و به کار مشغول هستند.
گروه استانی «تیتریک»؛ چشم به افق دوخته بود، جلوتر رفتم ..... گرمای داخل کوره به صورتم میخورد، او نیز که عطش کلافه اش کرده بود، زبان را در دهان می چرخاند....
اسمت چیه؟؟
با چشمان نافذش نگاهی معنا دار انداخت و گفت: اوستا... اسمم تاج محمد استه.... اهل هراتم ...
سپس سرش را پایین انداخت و با مورچه های جلوی کفشهای پاره اش مشغول بازی شد....
کنارش نشستم و پرسیدم.... حقوقت خوبه ...بیمه چی هستی؟
تاج محمد نامش بود... آنقدر حیا داشت که سرش را اصلا بالا نیاورد....
به آرامی جواب داد.....بیمه کجا بود اوستا جان... ارباب اینجا رو داده به ما چون جا نداریم.... کجا بریم ...چقدر فرار کنیم اینجا از 110 و در افغانستان از دست داعش و طالبانی که هنوز هست....
اشکش راه افتاد و نتونست جلوی احساسات خود را بگیرد... از شلوار کردی خاک آلود و گشادش یک گوشی بیرون آورد و بعد از چند لحظه کنکاش رو به من کرد و گفت.... ببین مادر، هفته پیش جان داده و من نرفتم. ...
عکس را دیدم... زنی مسن با شالمه افغانی بود که در داخل مزارع خشخاش ایستاده و به کادر دوربین نگاه میکرد... میخندید....
تاج محمد....بدون خداحافظی راه افتاد... چند قدم که رفت برگشت... زل زد به من ... و از ته دل این سئوال را پرسید ...
چرا ما افغانیا اینقدر بدبختیم اوستا جان ....
و سپس در میان ردیف کوره ها ناپدید شد.......
با چشمان نافذش نگاهی معنا دار انداخت و گفت: اوستا... اسمم تاج محمد استه.... اهل هراتم ...
سپس سرش را پایین انداخت و با مورچه های جلوی کفشهای پاره اش مشغول بازی شد....
کنارش نشستم و پرسیدم.... حقوقت خوبه ...بیمه چی هستی؟
تاج محمد نامش بود... آنقدر حیا داشت که سرش را اصلا بالا نیاورد....
به آرامی جواب داد.....بیمه کجا بود اوستا جان... ارباب اینجا رو داده به ما چون جا نداریم.... کجا بریم ...چقدر فرار کنیم اینجا از 110 و در افغانستان از دست داعش و طالبانی که هنوز هست....
اشکش راه افتاد و نتونست جلوی احساسات خود را بگیرد... از شلوار کردی خاک آلود و گشادش یک گوشی بیرون آورد و بعد از چند لحظه کنکاش رو به من کرد و گفت.... ببین مادر، هفته پیش جان داده و من نرفتم. ...
عکس را دیدم... زنی مسن با شالمه افغانی بود که در داخل مزارع خشخاش ایستاده و به کادر دوربین نگاه میکرد... میخندید....
تاج محمد....بدون خداحافظی راه افتاد... چند قدم که رفت برگشت... زل زد به من ... و از ته دل این سئوال را پرسید ...
چرا ما افغانیا اینقدر بدبختیم اوستا جان ....
و سپس در میان ردیف کوره ها ناپدید شد.......
ارسال نظر
اخبار برگزیده