دل نوشته دانش آموز اشتهاردی در وصف کربلای ایران
امروز ۲۱/۱۱/۱۳۹۳ روزی که یک ماه بود انتظار آن را میکشیدم ولحظه شماری میکردم ساعت ۷:۳۰ دقیقه همه ی دانش آموزان و مربیان در ناحیه بسیج حضرت علی اکبر (ع) جمع شدیم قرار بود ماشین ها بیان و سوارشیم و راهی جنوب یا کربلای ایران بشیم. من و دوستام آخر اتوبوس نشسته بودیم و به اندازه کافی شیطونی کردیم در حدی شیطونی کردیم که مربیان ازجمله خانم محمودی خانم صدری چند بار تذکر دادند ولی ما باز شیطونی های خودمون را کردیم در آخر آقای امیدی عصبانی شدند و مارا دعوا کردندوما ساکت مثل دخترای خوب نشستیم تا به ایستگاهی رسیدیم و رفتیم نماز خواندیم وناهار خوردیم و باز راه افتادیم و باز به شیطونی های خودمون ادامه دادیم تا برای نماز مغرب و عشا نگه داشتند و دوباره راه افتادیم بعد از ۳ ساعت به اردوگاه شهید کلهر رسیدیم بعد از استقبال خادمان به داخل این اردوگاه رفتیم و به شام خوردن مشغول شدیم و باز برگشتیم به اردوگاه وصبح بیدار شدیم و برای نماز جماعت رفتیم بعد از خوردن صبحانه به اردوگاه برگشتیم و ساعت ۷ صبح به سمت شرهانی راه افتادیم ودر این مسیر از دوکوهه هم ردشدیم ودیدیم که سربازها اول صبح دارن آموزش می بینن در آن لحظه آقای ابراهیم داشت حرف میزد وتوضیح می داد که داریم به کجا می ریم، من گفتم بچه ها سرباز ها رو نگاه کنید و همه به سمت بیرون نگاه کردن و همه خندیدن و ابراز دلسوزی کردیم برای سربازهایی که اول صبح داشتن آموزش میدیدند.
وقتی به شرهانی رسیدیم همه پیاده شدیم عده ای از بچه ها کفش هاشون را در آوردند و پابرهنه به راه افتادند در آنجا مکانی بود که چند شهید گمنام پس از سالها پیدا شده بودند ودر همان جا دفن شده بودند.آقای محمودی اومد و شروع کرد به توضیح دادن آن منطقه و خاطرات آن زمان و وقتی حرف های ایشون تمام شد برگشتیم وقتی شرهانی بودیم من مزار یک شهید را دیدم و شروع کردم به درد و دل کردن و احساس میکردم.داره به حرفام گوش میده و از این بابت احساس آرامش میکردم و وقتی راز دلمو بهش گفتم راه به طرف ماشین و به سمت فتح المبین حرکت کردیم داخل اتوبوس بچه ها همه گرسنه بودند و هرکی هر چی داشت آورد خوردیم من و چند تایی از بچه ها خیار و گوجه داشتیم آوردیم ناهید خورد کرد ومن و نگار لقمه کردیم و دادیم به بچه ها انقدر خوراکی خوردیم تا این که بچه ها گفتند دیگه بسه دیگه جا نداریم بعد یکی یکی از بچه ها حالشون بد شد تا اینکه رسیدیم به فتح المبین وضو گرفتیم رفتیم نماز خوندیم و ناهار خوردیم بعد به دیدن سنگر های شهدا رفتیم در حالی که به حرفهای آقای ابراهیمی گوش میکردم عکس هم میگرفتم تا به خانواده نشون بدم که شهدا در چه موقعیتی از وطنشون دفاع کردن در چه مکانی به شهادت رسیدن تا قدر شهدا را بدونیم و از یادمون نره که چقدر زحمت به خاطر ما کشیدن تا ما در رفاه کامل باشیم بعد از دیدن آنجا به اردوگاه مسعودیان رفتیم وقتی به داخل اردوگاه رفتیم یادم افتاد که وسایلم داخل ماشین جا مونده به مربیم گفتم گفت حالا بریم داخل بعد از نمایش برمیگردیم بر میداری من به امید اینکه بعد از نمایش می ریم بر میداریم بودم که رفتیم به داخل اردوگاه و گفتند بیایید برای نماز و شام ،اون شب شام استانبلی خوردیم که خیلی خوش مزه بود بعد از شام رفتیم به دیدن نمایش که قشنگ و آموزنده بود بعد من و یکی از خادم های اونجا برگشتیم تا وسایلم را از ماشین بیاوریم ولی هر چی گشتیم راننده را پیدا نکردیم ومن اون شب با چادر خوابیدم و صبح که بیدار شدم تمام بدنم یخ کرده بود اون روز(روز ۲۶/۱۱/۹۳) آخرین روزی بود که اونجا بودیم و رفتیم نماز جماعت و صبحونه و راه افتادیم تا به شلمچه و هویزه و معراج شهدا بریم دلم اول صبحی گرفته بود از این که آخرین روزی بود که اونجا هستیم و دیگه بر نمیگردیم اون روز ما رفتیم شلمچه و آقای محمودی از خاطرات زمان جنگش میگفت یکی از خاطرات زمان جنگش این بود که روزی برای اینکه سرباز ها رو برای جنگ آماده کنند آنها را داخل آب میبردند تا آماده بشند به آنها جلیقه ی نجات میدادند آقای محمودی میگفت با خودم فکر کردم ببینم چیکار کنم که روی آب معلق باشم یعنی به صورت افقی باشم تا اینکه داخل شلوارم را پر از یونولیت کردم و محکم با کش بستم و وقتی وارد آب شدم پاهایم روی آب ماند و سرم داخل آب فرو رفت که داشتم خفه می شدم نجاتم دادند.
و همه ی ما با شنیدن این داستان خندیدیم خاطره ی قشنگی بود بعد از شلمچه به هویزه رفتیم اونجا نماز خوندیم بعد ناهار خوردیم غذا شوید پلو با گوشت بود ولی بی نمک بود بعد رفتیم به بازار و خرید کردیم بعد از خرید به طرف معراج شهدا حرکت کردیم رفتیم اونجا چند شهید گمنام اونجا بود با خودم فکر کردم گفتم خدایا چه ظلمی کشیدن از خانواده دور بودن ،ازخانواده گذشتن، از بچه های کوچیکشون گذشتن دلم گرفت و اشکام راه افتاد بی اختیار اشک می ریختم جای عجیبی بود خیلی قشنگ بود (از نظر من) بچه ها میگفتن جای دلگیری بود بعد از آنجا رفتیم به اردوگاه شهید کلهر بعد از شام برنامه اجرا کردن تا ساعت ۲۲:۳۰ برنامه بود بعد از برنامه همه ی بچه ها دلشون گرفته بود نمی خواستیم برگردیم دوست نداشتیم از اونجا بیایم خیلی گریه کردیم بعد از گریه کردن یه کم حال بچه ها خوب شد گفتیم بیایید واسه خانم جشن پتو بگیریم وقتی بهش گفتیم اصلا داخل خوابگاه نیامدند.
خوابیدیم و صبح با دلی پر و گریه برگشتیم …
ای خدا !!!! کاش بر نمی گشتیم جای خیلی خوبی بود درسته خیلی ساده بود ولی خیلی به آدم آرامش می داد، وقتی اونجا بودیم خانم صدری شعری را بهمون یاد داد تا بخونیم….
رهبر وارستمون وارستمون……………….خامنه ای خامنه ای
برای هر سالمون هر سالمون……..پیامی داره پیامی داره
پیام امسالمون امسالمون……………..عظم طلبه عظم طلبه
از اسلام از ایران هویت داریم در جان………..از اسلام از ایران هویت داریم در جان
پایان