گزارش اختصاصی "تیتر1"؛
دره "چهل دختران" اشتهارد، میعادگاه مخوف گنج یابان یا غاری اسرار آمیز برای خرافه پرستان + تصاویر
دره مخوف چهل دختران اشتهارد، یک دره سنگلاخی افسانه ای است که امروز مأمن حاجتمندان خرافه پرست، حفاران گنج و گردشگران کنجکاو از اقصی نقاط استان و حتی کشور است.
گروه استانی «تیتریک»، ظاهرأ این منطقه از استان البرز بدون حمایت و انجام کارویژه ای از سوی مسئولین گردشگری استان، جذابیتی خاص دارد و عده زیادی را پابند فضای مرموز خود کرده است.
گنج یابان و خرافه پرستان در ردیف نخست و سپس گردشگران و ماجراجویان در ردیف بعدی افرادی هستند که به اصطلاح کفتر جلد این دره مخوف و اسرار آمیز هستند.
گنج یابان و خرافه پرستان در ردیف نخست و سپس گردشگران و ماجراجویان در ردیف بعدی افرادی هستند که به اصطلاح کفتر جلد این دره مخوف و اسرار آمیز هستند.
این مأمن نه چندان معمول، صخره ای سنگلاخی است که در سرزمینی با طبیعت چشم نواز بین اشتهارد و ماهشهر قرار دارد و افسانه هایی شنیدنی درباره آن، دهن به ذهن از نسلی به نسل دیگر منتقل گردیده.
وقتی از این دو پیرزن دوست داشتنی محلی، درباره این دره سوال میکنم، به آرامی میگویند: با آنجا چکار داری جوان، این دره نفرین شده است و سرت را به باد میدهد.
از آنها میخواهم داستان این دره را بگویند، کمی به یکدیگر نگاه میکنند و یک از آنها جواب میدهد: ما هم دقیقأ نمیدانیم این افسانه ها حقیقت دارد یا نه، وقتی دخترهای خردسالی بودیم مادران و مادربزرگهای ما از اتفاقات افتاده در این دره میگفتند و ما را از رفت و آمد به آنجا منع میکردند.
پیرزن دیگر که سعی میکرد صدایش را آهسته تر کند که مثلأ نیروهای مرموز و موجودات ماورایی آن را نشنوند نجوا کنان گفت: میگویند در زمان خلفای عباسی 40 دختر مؤمنه، برای اینکه مورد آزار و اذیت دشمن قرار نگیرند به این دره پناه آورده و مورد تعقیب مردان اسب سوار قرار میگیرند، وقتی که مردان خشن لشکر دشمن محل پنهان شدن آنها را پیدا میکنند، به اذن خدا درختان خودرو در مسیر این اسب سواران روئیده و محل اخفای دختران را به کل مسدود میکنند.
این پیرزن ادامه داد: میگویند از آن زمان به بعد کسی از سرنوشت دختران خبری ندارد و آنها به خوابی عمیق فرورفته اند.
با شنیدن این داستان افسانه ای، کنجکاوی ام به حدی تحریک شد که خطرناک بودن احتمالی و مرموز بودن فضا کمترین اهمیتی برایم نداشت و تنها دیدن دره سنگلاخی مذکور میتوانست آبی بر روی این اشتیاق به دانستن بریزد.
این زن روستایی 90 ساله میگوید: افراد زیادی برای پیدا کردن گنج به این دره میروند و عده ای هم برای گرفتن حاجت میان سنگلاخها شمع روشن کرده و به دعا میپردازند.
او هم تأکید میکند که به آن سو نروم ، زیرا شنیده است برای بعضی از افرادی که به آنجا رفته اند حوادث عجیب و دهشتناکی رخ داده است.
تمام این سخنان را شنیدم و عزمم برای سفر به این دره افسانه ای بیشتر و بیشتر شد.
همینطور که در مسیر رسیدن به جاده راه میروم این شعر برای زمزمه به ذهنم هجوم می آورد....
حادثه آن قدر دلخراش بود که عدهای از یادآوری و نوشتن درباره آن در کتاب هایشان دوری کرده و برخی از روی عمد و برنامه ریزه شده، تلاش نمودند که آن را از صفحه ی تلخ تاریخ تراژدیک هزاره افغانستان حذف کنند.
این صخره را در دل درختان سیاه با شمایل عجیب پیدا میکنم و محو تماشای این بدنه های قطور سکوت زده میشوم.
این افسانه یا داستان واقعی هرچه که باشد و از هرکجا آمده باشد، نکته ای بزرگ در دل دارد و آنهم توصیه و حساسیت برای حفظ عفت و پاکدامنی برای زنان سرزمینمان است ، چیزی که ایران را با آن میشناسند و برایمان فخرآفرین است...
عفت ورزی زنان و غیرتمندی مردان ایرانی.......
از آنها میخواهم داستان این دره را بگویند، کمی به یکدیگر نگاه میکنند و یک از آنها جواب میدهد: ما هم دقیقأ نمیدانیم این افسانه ها حقیقت دارد یا نه، وقتی دخترهای خردسالی بودیم مادران و مادربزرگهای ما از اتفاقات افتاده در این دره میگفتند و ما را از رفت و آمد به آنجا منع میکردند.
پیرزن دیگر که سعی میکرد صدایش را آهسته تر کند که مثلأ نیروهای مرموز و موجودات ماورایی آن را نشنوند نجوا کنان گفت: میگویند در زمان خلفای عباسی 40 دختر مؤمنه، برای اینکه مورد آزار و اذیت دشمن قرار نگیرند به این دره پناه آورده و مورد تعقیب مردان اسب سوار قرار میگیرند، وقتی که مردان خشن لشکر دشمن محل پنهان شدن آنها را پیدا میکنند، به اذن خدا درختان خودرو در مسیر این اسب سواران روئیده و محل اخفای دختران را به کل مسدود میکنند.
این پیرزن ادامه داد: میگویند از آن زمان به بعد کسی از سرنوشت دختران خبری ندارد و آنها به خوابی عمیق فرورفته اند.
با شنیدن این داستان افسانه ای، کنجکاوی ام به حدی تحریک شد که خطرناک بودن احتمالی و مرموز بودن فضا کمترین اهمیتی برایم نداشت و تنها دیدن دره سنگلاخی مذکور میتوانست آبی بر روی این اشتیاق به دانستن بریزد.
درب خانه دیگری را میزنم و مادربزرگ مهربانی همین داستان را به اضافه چند جمله دیگر برایم تکرار میکند و نوه خردسالش نیز در کنارمان ایستاده و این افسانه را برای هزارمین بار میشنود.
این زن روستایی 90 ساله میگوید: افراد زیادی برای پیدا کردن گنج به این دره میروند و عده ای هم برای گرفتن حاجت میان سنگلاخها شمع روشن کرده و به دعا میپردازند.
او هم تأکید میکند که به آن سو نروم ، زیرا شنیده است برای بعضی از افرادی که به آنجا رفته اند حوادث عجیب و دهشتناکی رخ داده است.
تمام این سخنان را شنیدم و عزمم برای سفر به این دره افسانه ای بیشتر و بیشتر شد.
همینطور که در مسیر رسیدن به جاده راه میروم این شعر برای زمزمه به ذهنم هجوم می آورد....
به قصد غزالان نیکو سیر
چو گرگان شدند از قفا حمله ور
همه تیغ بر کف، تفنگی به دوش
تعاقب کنان جمله اندر خروش
غزالان بر آن کوه بالا بلند
به لاخی سر راه شان گشت بند
نه دست ستیز و نه پای گریز
سراسر بر احوال خود اشک ریز
ریاضی هروی تاریخ نویس، فرجام این پرواز بلند و تاریخی را چنین به نظم میکشد:
به چشم پر از اشک و مژگان تر
وداعی نمودند با یک دیگر
ز غیرت از آن کوه گردون سریر
فگندند خود را یکایک به زیر
بر آن سنگ خارا و ریگ درشت
یکی بر سر افتاد و دیگر به پشت
به هر سنگ یک قطعه ای چون بلور
جدا شد ز اعضای آن خیل حور
بدادند جان و ندادند دست
که ناید به ناموس آن ها شکست.
این شعر و داستانش را از نوجوانی شنیده و دوست دارم، شاید یکی از عللی که مرا راهی دیدن این منطقه کرد، شباهت این دو داستان باشد، داستان تاریخ چندصد دهه ای افغانستان، افسانه قتل خودخواسته ای چهل دختران هزاره، تلخ ترین اتفاق تاریخی در تاریخ چند صده ی اخیر هزارستان افغانستان رخ داد.حادثه آن قدر دلخراش بود که عدهای از یادآوری و نوشتن درباره آن در کتاب هایشان دوری کرده و برخی از روی عمد و برنامه ریزه شده، تلاش نمودند که آن را از صفحه ی تلخ تاریخ تراژدیک هزاره افغانستان حذف کنند.
شرح قتل خوخواسته چهل دختران هزاره به این ترتیب بود که وقتی لشکرعبدالرحمان وارد ارزگان
میشوند، دست به تجاوز، غارت و هجوم ناجوان مردانه و هولناک میزنند که از
ماجرای هولوکاست و قتل عام ارامه فجیع تر است.
مردان امیر تمام قلعههای هزاره را آتش میزنند، رمه و گاوان مردم را نابود میکنند، زمینها را آتش میزنند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ میگذرانند. زنان را اسیر میگیرند و بهعنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش میکنند و در بازارها به قمت کمتر از قمت جو و گندم به فروش میرسانند.
این بردگان بیگناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آنها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه میکند ، وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار میگیرد، عدهای از زنان دلیر و بیپروای ارزگانی اسلحۀ گرم و شمشیر به دست میگیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر امیرمیکنند.
وقتی لشکرعبدالرحمان با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین، زن مبارز و فرمانده گروه زنان میشوند، فرمانده شیرین چون سردار کارآزموده هزاره تن به نبرد تن به تن میدهد و تا آخرین توان با یارانش می جنگند اما وقتی توان رزمیانان رو به کاهش مینهد، فرمان عقب نشینی میدهد.
شیرین هفت شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز میدهد و سرانجام به کوه چل دختران میرسند، شیرین با یارانش از کوه بالا میرود و لشکر امیر به تعقیب آنان از کوه بالا میشوند.
این زن فرمانده در آخرین قلۀ کوه از یارانش میخواهد که سنگر گیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند و آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ میاندازند و دشمن با گلوله پاسخ میدهند.
سرانجام دشمن در چند قدمیشیرین و یارانش میرسند و شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده میکند و به یارانش میگوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار داریم، دشمن در چند قدمی ماست، ننگی تلخ تر از این نیست که بهعنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم کننده بزمهای بوزینههای امیر باشیم.
پس همه باهم به سمت قله حرکت میکنیم و از لاخ بلند کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز میکنیم.
دشمن که در چند قدمیشیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دختران آزاد و سر بلند هزارههای ارزگانی میشوند. آنان با تعجب میبینند که چهل عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز میکنند و با شکوه و شگرف بیمانند به پایین کوه فرود میآیند.
سخرههای سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش میکشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده میکنند، کوه غرقه در خون به بلندای تاریخ فریاد میکشد و دامنش را برای فرود عقابهای خانه زاد خود میگشاید.
بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود میآیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی میدهند. دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بیهمتا حیرت زده و سرافگنده به ارزگان بر میگردند.
این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ میکشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز میگردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک میکنند و فرمانده این فاجعه که به نام چرخی یاد میشد، مستقم به کابل میرود و سلاح از تن در میآورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده میگیرد.
او تا آخرعمر شبها بدون کابوس نمیخوابد و روزها با تلخی و تیره روزی با خود حرف میزند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد میکشد و سر به دیوار میکوبد و در پایان، سرانجام این مرد توسط بازماندگان حکومت امیر به زندان میافتد و با تمام خانواده قتل و عام میشود.
اما در طرف دیگر شیرین و یارانش توسط مردان شجاع هزاره در شب تلخ خیانت و دهشت امیر در زیر نور مهتاب هزارستان در چهل مزار سرخ رنگ و خونین چادر خاک به سر میکشند و به خواب ابدی فرو میروند و به تاریخ خونین و دردناک هزارستان بزرگ میپیوندند.
از آن روزگار که این اتفاق واقعی به افسانه تبدیل میشود، سالها میگذرد و مردم هزارستان شیرین را فراموش کرده و مزار خونین او اکنون بیرنگ است.
شیرین آن قدر فراموش شده است که نسل نو هزارستان داستان شکوه پرواز عقاب بلند پرواز درههای ژرفناک ارزگان را افسانه و حکایت میخوانند .
و من با خود فکر میکنم پشت این افسانه ای که از دره سنگلاخی اشتهارد نقل میکنند شاید داستانی واقعی از شهامت زنان مؤمنه و عفیفه قرار دارد و پیچ و خمهای درختان کهنسال داستانهایی شنیدنی در دل خود دارد.
مردان امیر تمام قلعههای هزاره را آتش میزنند، رمه و گاوان مردم را نابود میکنند، زمینها را آتش میزنند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ میگذرانند. زنان را اسیر میگیرند و بهعنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش میکنند و در بازارها به قمت کمتر از قمت جو و گندم به فروش میرسانند.
این بردگان بیگناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آنها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه میکند ، وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار میگیرد، عدهای از زنان دلیر و بیپروای ارزگانی اسلحۀ گرم و شمشیر به دست میگیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر امیرمیکنند.
وقتی لشکرعبدالرحمان با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین، زن مبارز و فرمانده گروه زنان میشوند، فرمانده شیرین چون سردار کارآزموده هزاره تن به نبرد تن به تن میدهد و تا آخرین توان با یارانش می جنگند اما وقتی توان رزمیانان رو به کاهش مینهد، فرمان عقب نشینی میدهد.
شیرین هفت شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز میدهد و سرانجام به کوه چل دختران میرسند، شیرین با یارانش از کوه بالا میرود و لشکر امیر به تعقیب آنان از کوه بالا میشوند.
این زن فرمانده در آخرین قلۀ کوه از یارانش میخواهد که سنگر گیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند و آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ میاندازند و دشمن با گلوله پاسخ میدهند.
سرانجام دشمن در چند قدمیشیرین و یارانش میرسند و شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده میکند و به یارانش میگوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار داریم، دشمن در چند قدمی ماست، ننگی تلخ تر از این نیست که بهعنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم کننده بزمهای بوزینههای امیر باشیم.
پس همه باهم به سمت قله حرکت میکنیم و از لاخ بلند کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز میکنیم.
دشمن که در چند قدمیشیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دختران آزاد و سر بلند هزارههای ارزگانی میشوند. آنان با تعجب میبینند که چهل عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز میکنند و با شکوه و شگرف بیمانند به پایین کوه فرود میآیند.
سخرههای سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش میکشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده میکنند، کوه غرقه در خون به بلندای تاریخ فریاد میکشد و دامنش را برای فرود عقابهای خانه زاد خود میگشاید.
بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود میآیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی میدهند. دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بیهمتا حیرت زده و سرافگنده به ارزگان بر میگردند.
این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ میکشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز میگردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک میکنند و فرمانده این فاجعه که به نام چرخی یاد میشد، مستقم به کابل میرود و سلاح از تن در میآورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده میگیرد.
او تا آخرعمر شبها بدون کابوس نمیخوابد و روزها با تلخی و تیره روزی با خود حرف میزند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد میکشد و سر به دیوار میکوبد و در پایان، سرانجام این مرد توسط بازماندگان حکومت امیر به زندان میافتد و با تمام خانواده قتل و عام میشود.
اما در طرف دیگر شیرین و یارانش توسط مردان شجاع هزاره در شب تلخ خیانت و دهشت امیر در زیر نور مهتاب هزارستان در چهل مزار سرخ رنگ و خونین چادر خاک به سر میکشند و به خواب ابدی فرو میروند و به تاریخ خونین و دردناک هزارستان بزرگ میپیوندند.
از آن روزگار که این اتفاق واقعی به افسانه تبدیل میشود، سالها میگذرد و مردم هزارستان شیرین را فراموش کرده و مزار خونین او اکنون بیرنگ است.
شیرین آن قدر فراموش شده است که نسل نو هزارستان داستان شکوه پرواز عقاب بلند پرواز درههای ژرفناک ارزگان را افسانه و حکایت میخوانند .
و من با خود فکر میکنم پشت این افسانه ای که از دره سنگلاخی اشتهارد نقل میکنند شاید داستانی واقعی از شهامت زنان مؤمنه و عفیفه قرار دارد و پیچ و خمهای درختان کهنسال داستانهایی شنیدنی در دل خود دارد.
این صخره را در دل درختان سیاه با شمایل عجیب پیدا میکنم و محو تماشای این بدنه های قطور سکوت زده میشوم.
درختانی که صخره را در آغوش گرفته و پوشانده اند، ولی شمعهای آب شده در لابه لای صخره ها نشان میدهد حرف پیرزن روستایی صحت دارد و عده ای می آیند تا ارواح ظلم دیده ساکن در صخره مراد بگیرند.
دوگانگی احساس مرا اسیر خود کرده است، احتمال اینکه به راستی در دل این فضا داستانی واقعی و جگرسوز مانند دختران هزاره نهفته باشد یا اینکه خرافه پرستان با رفتاری غیر عرف به ترویج موهومات بپردازند، و در شکل دیگر این فرضیه متصور است که شاید نقل این افسانه گنج یابان به نقطه مذکور کشانده و یا آزمندان گنج یاب برای راحتی کار خود چنین داستانی را برای ترساندن و به غربت کشاندن فضا انتشار داده اند.
دوگانگی احساس مرا اسیر خود کرده است، احتمال اینکه به راستی در دل این فضا داستانی واقعی و جگرسوز مانند دختران هزاره نهفته باشد یا اینکه خرافه پرستان با رفتاری غیر عرف به ترویج موهومات بپردازند، و در شکل دیگر این فرضیه متصور است که شاید نقل این افسانه گنج یابان به نقطه مذکور کشانده و یا آزمندان گنج یاب برای راحتی کار خود چنین داستانی را برای ترساندن و به غربت کشاندن فضا انتشار داده اند.
شنیده ام اداره میراث فرهنگی و گردشگری استان البرز برای جلوگیری از انتشار خرافه پرستی و هجوم گنج یابان به این مکان تلاش زیادی کرده است و اصلأ به خاطر همین افسانه است که اقدام موثری برای رونق گردشگری این نقطه با وجود رفت و آمد زیاد بازدیدکنندگان انجام نمیدهد.
در هرصورت طبیعت زیبا و بکر این فضا دیدنی است و میتواند یکی از استعدادهای محیطی استان البرز باشد و این افسانه سینه به سینه بازهم برای دخترکان روستا نقل میشود و آنان هم این روال را ادامه دهند.
در هرصورت طبیعت زیبا و بکر این فضا دیدنی است و میتواند یکی از استعدادهای محیطی استان البرز باشد و این افسانه سینه به سینه بازهم برای دخترکان روستا نقل میشود و آنان هم این روال را ادامه دهند.
این افسانه یا داستان واقعی هرچه که باشد و از هرکجا آمده باشد، نکته ای بزرگ در دل دارد و آنهم توصیه و حساسیت برای حفظ عفت و پاکدامنی برای زنان سرزمینمان است ، چیزی که ایران را با آن میشناسند و برایمان فخرآفرین است...
عفت ورزی زنان و غیرتمندی مردان ایرانی.......
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده