سایه خاطرات پدرانه گلباران شد
منتظرت بودم! سر کوچه، همانجا که آب را در انتهای پای ت ریختم،گفتم بخدا می سپارمت!
گروه استانی «تیتریک»؛به نقل از تلاشگران البرز:دخترش دوسال و نیم بوده که رفته جبهه و پسرش سه ماهه بوده.
مردی از تبار معلمان اهل شیراز. که برای اهدافش از کلاس درس و خانواده دور می شود تا در کلاس درس خدا بزرگ ترین امتحان زندگی خود یعنی جهاد را پس بدهد.
شهیدی که زمانی که برای خداحافظی به آموزش پرورش می رود یک جمله می گوید امروز همه پشت میز نشستن را می توانند تجربه کنند، درس شجاعت و خارج از میز را کسانی تجربه می کنند که باید از خوان حب دنیا بگذرند و پشت سر خدا گام بردارند و در صف مدرسه عاشقی قرار گیرند.
شهیدی که لحظه هایش جغرافیای عشق بود و جزیره مجنون رزم شبانه.
شهیدی که دخترش هر شب وی را با خاطرات سایه ای اش رنگ می کرد و وی را در میان آبرنگ هایش برای لحظه های دلتنگی اش قرار داده بود.
می گوید منتظر پدر سال ها ثانیه هایش درد بود و دلخوشی، اما امروز که آمد نمی دانم چه واژه ای برای سلامم به وی بگویم….
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده