گوشه ای از خاطرات دختر شهید عماد مغنیه از پدر
هر بار که او را میدیدیم، خدا را شکر میکردیم و هنگامی که با او وداع میکردیم همواره احتمال میدادیم که دیگر بازنگردد از همین رو همه دیدارهای ما میتوانست آخرین دیدار باشد.
یک بار به ما گفت این احتمال هست که خبر شهادت او اعلام نشود و یا اینکه حزبالله بر اساس ملاحظاتی و خط مقاومت او را بهعنوان شهید یا رزمنده خود معرفی نکند، از همین رو از ما میخواست در این صورت صبور باشیم و بر این موضوع سرپوش بگذاریم و هر تصمیمی را که حزبالله میگیرد بدون چون و چرا بپذیریم.
بنابراین با این تفاسیر دیگر خبر شهادت او برای ما عجیب یا غیرمنتظره نبود، هرچند بیتردید این خبر دردناک است، زیرا عزیزی را از دست دادیم که هر لحظه آرزو میکردیم در آرزوها و رؤیاهای یک خانواده که بنابر شرایط حاکم به تأخیر میافتاد، حضور داشته باشد و همه ما بهخوبی میدانستیم که پدرم آرزوی تحقق رؤیای خود یا همان آزادی فلسطین را در سر داشت.
همه و حتی دشمنان پیش از دوستان میدانند که رابطه خاصی بین سید حسن نصرالله و شهید عماد مغنیه وجود داشت و در واقع رابطه پدرم با نصرالله رابطه عشق به فرماندهی بود که حتی یک لحظه در فدا کردن خانوادهاش برای حفظ جان او و در راه او دریغ نمیکرد و بسیار تأکید داشت تا دوستی و اطاعت تمام و کمال خود از سید نصرالله را به وی ابراز دارد، از همین رو روابط این دو مبتنی بر اعتماد متقابل بود و سید حسن نصرالله نیز به توانمندیها و قابلیتها و تدبیر شهید مغنیه اطمینان داشت.
شهید مغنیه سیستم محافظتی خاصی نداشت
هرچند بسیاری شهید عماد مغنیه را معمایی میدانستند که همه را شگفتزده کرده و اسطوره بود و به شبحی تبدیل شده بود که سرویس اطلاعاتی ۴۲ کشور او را تحت تعقیب قرار داده بودند، اما پدرم سیستم خاصی برای محافظت شخصی نداشت و شخصاً محافظت از خود را بهعهده داشت و در برخی موارد نیز قوانین را نمیپذیرفت، زیرا بسیار مشتاق زندگی ساده و معمولی بود.
یک بار به من و مادرم قول داد در منزل من به دیدارمان بیاید، و گرچه تأخیر او برای ما عجیب نبود، اما آن روز بیش از معمول منتظر او ماندیم تا جایی که نگران شدیم.
با گذشت زمان طولانی از ساعت دیدار با پدرم، متوجه شدیم یک نفر در فواصل زمانی مختلف به پنجرههای اتاقی که در آن نشسته بودیم و در طبقه اول قرار داشت، سنگریزه پرتاب میکند، از پنجره بیرون را نگاه کردم و پدرم را دیدم که روی زمین بهدنبال سنگریزه است، از چیزی که میدیدم مبهوت ماندم زیرا از خود میپرسیدم: چطور کسی که سرویسهای اطلاعاتی کشورهای متعدد بهدنبال او هستند میتواند چنین کاری بکند؟
بهسرعت بهسمت او دویدم و او با لبخند مسحور کنندهاش به استقبال ما آمد و یک مشت سنگریزه که جمع کرده بود، به من داد و آنجا بود که متوجه شدم سر ساعت به منزل رسیده، اما کسی را که در اصلی ساختمان را برایش باز کند، ندیده بود.
شاید این نخستین بار است که این اطلاعات در مورد پدرم فاش میشود به این معنی که او هربار از پس یک اتفاق، این بخش از شخصیت خود را که دوستدار زندگی است به تصویر میکشید زیرا باوجود اینکه خطر او را تهدید میکرد همیشه اصرار داشت ما را ببیند و ما را با خود به محلهای مختلف میبرد.
اما رابطه او با امام خمینی(ره) از همان نخستین دیدار پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت.
مادربزرگم در این باره گفت که پدرم اولین بار فقط ده دقیقه با رهبر ایران ملاقات کرد و دومین بار نیز دیدار نیمساعته با ایشان داشت و روزی که پس از این دیدار به لبنان آمد سراسر شور و اشتیاق بود و برای مقابله با دشمن صهیونیستی لحظهشماری میکرد.
پدرم آن روز در حالی که حزبالله بهطور رسمی وجود نداشت، به مادرش گفت که امام خمینی(ره) به گروهی که آن را حزبالله مینامند، اطمینان دارد.
مادربزرگم همچنین گفت که شهید مغنیه از آن لحظه به بعد دیگر آرام و قرار نداشت و بیتابی او از ترسیم تصاویر امام خمینی(ره) بر دیوارها آغاز شده و تا فرماندهی عملیات شهادت طلبانه احمد قصیر پیش رفت و از همین جا میتوان به رابطه او با ایران و رهبری آن که حامل شعار کمک به مستضعفان جهان است، پی برد.
طبیعی است که این رابطه ادامه یافته دستاوردهای زیادی را به ثمر نشاند که بخشی از آن در تاریخ ثبت شده و بخش دیگری نیز بهدلیل ادامه درگیریها محرمانه باقی مانده است.
یاد و خاطر همه رزمندگان اسلام گرامی باد…
نثار شادی روح شهداء و امام شهداء صلوات…
باشگاه وبلاگ نویسان استان البرز روایت نو