ماجرای اسلام آوردن دختر عکاس کافه های شبانه نیویورک از زبان خودش!
به گزارش گروه فرهنگی «تیتریک»؛ "نیکول کوئین" تازه مسلمان شده ای از ایالت تگزاس آمریکا در مصاحبه ای با خبرنگار بین المللی تیتر یک از چگونگی اسلام آوردن خویش می گوید، که این مصاحبه به شرح زیر است.
- من در شهر هوستن واقع در ایالت تگزاس در سال 1981 بدنیا اومدم. الان هم یه عکاس حرفه ای هستم و به عنوان یه فعال مسلمان آمریکایی هم مشغول به کار هستم. الان هم متاهل هستم و اسم همسرم هم حسن هست.
- خانوم کوئین از دوران کودکیتون برای ما بگین.
- بله.اسم من رو – نیکول – مادر بزرگم برام انتخاب کرد. مادربزرگم یه مسیحی واقعی بود. ارتباط خیلی خاصی با خدا داشت. من هم از همون کودکی مجذوب این رابطه بودم و واقعا به خاطر اون دوران بهش مدیون هستم چرا که پایه و اساس ارتباط با خدا رو مادربزرگم در من نهادینه کرد.
من و برادرم – جوی – تمام دوران کودکیمون رو با هم سپری کردیم. 8 ساله بودم که به یه شهر کوچیک در جنوب دالاس رفتیم و تا پایان تحصیلاتمون اونجا زندگی کردیم. 17 سالم بود که بعد از اتمام درسم یه زندگی مستقل رو شروع کردم و طبق رشته ای که خونده بودم تو آپارتمان خودم یه استودیو عکاسی کوچیک درست کردم و کارم رو از اونجا استارت زدم. حتی بعده ها تو نیویورک هم استودیو زدم.
نیکول و برادرش جوی
بخاطر کارم عادت کرده بودم که جایی نمونم. یعنی چند روز تو یه شهر، چند روز تو یه شهر دیگه. کم کم شدم عکاس کافه های شبانه تو سرتا سر آمریکا. از خواننده های معروف خیلی زیادی هم عکس گرفتم. هر شب مجبور بودم به 2 تا 3 کافه شبانه برم و عکس بندازم. پس زودتر از 3 صبح خونه نمیرسیدم. اما مشکلاتم از همینجا شروع شد. به خاطر کارم کم کم شروع کردم به نوشیدن مشروبات الکلی و خیلی زود این کار برام به یه عادت تبدیل شد.
دقیقا حس میکردم که دارم روحم رو از دست میدم. کارم شده بود تو پارتی
ها و مهمونی ها گشتن و حال کردن.کم کم با دوستانی که کنارم بودن و سبک زندگی که
ادامه میدادم تبدیل شدم به یک انسان
"ماده گرا" که اعتقادات خاصی داشت. کاملا ماده گرا شده بودم. تا اینکه
یه شب رفتم تو یه رستوران تا عکس بندازم. اون شب با یه مرد جوونی آشنا شدم که خیلی
هم با هم صحبت کردیم. فهمیدم مسلمونه. تا قبل از اون دوستای مسلمون زیادی داشتم
اما خب زیاد مذهبی نبودن. همیشه برام جالب بود که مسلمونای مذهبی خیلی کارایی رو
میکردن و خیلی کارا رو هم نمیکردن. مثلا واسم تعجب داشت که اینا مشروب نمیخورن .
آخه چرا؟ یا نماز میخونن و روزه می گیرن.واسه چی؟ تمام این سوالات رو با مادی
گرایی های خودم جواب میدادم. تا اینکه در باره این موارد خیلی با این مرد جوون بحث
و گفتگو کردم و این رابطه به اون شب تو رستوران ختم نشد.
کم کم حس کنجکاویم با توجه به حرف های اون مرد نسبت به اسلام برانگیخته شد. میرفتم توی "یو تیوب" فیلم در مورد کسایی که مسلمون شدده بودن نگاه میکردم. در باره اسلام. یه چیزی برام خیلی جالب بود که اکثر افرادی که قبل از اسلام آوردن مثل من سوالات خیلی خیلی زیادی تو ذهنشون داشتن که حتی با تحقیق تو مکاتب دیگه نتونسته بودن جوابهای خوبی براشون پیدا کنن. آیا واقعا خدا جواب سوال های من بود؟
- پس اولین جرقه رو اون مرد جوون تو ذهن شما زد؟
- بله. با هم دوست شدیم.اون از اینکه میدید من اینقدر علاقه به دونستن دارم و سوالات خیلی زیادی دارم بیشتر هیجان زده میشد و خیلی بیشتر دوست داشت به سوالای من جواب بده تا جایی که یه روز برام یه هدیه خرید. اولین قرآن زندگیم بود. به زبان انگلیسی. اسم من رو توی یه کلاس نوشت. اون کلاس تو مسجد برگزار میشد و من هم فقط به فقط برای اینکه جواب سوال هام رو پیدا کنم این کلاس ها رو بدون هیچ غیبتی ادامه میدادم.
ماه ها گذشت تا به جایی رسیدم که یه حسی توی وجودم داشتم.حس عشق بیشتری نسبت به زندگی. حس میکردم یه چیزی توی قلبم داره رشد میکنه. ریشه میکنه. این حس خیلی برام عجیب بود. خیلی . اما دوسش داشتم.
دیگه کم کم صدای دوستام دراومد. چرا کلاب نمیایی؟ چرا کافه نمیایی؟
- یعنی کافه رفتن هاتون رو یک دفعه قطع کردین ؟
نه. میرفتم اونجا. چون بالاخره شغلم بود. اما عکسامو میگرفتمو سریع برمیگشتم خونه. میخوابیدم تا هم به کارام برسم هم به کلاسای مسجدم. میخوام براتون یه حس جالبم رو تعریف کنم. یه روز صبح که از خواب پاشدم، طبق معمول خواستم لباس بپوشم برم سر کلاس تو مسجد. رفتم سر کمد لباس هام که یه چیزی بپوشم. اما هرچی نگاه میکردم هیچ چیزی مناسب برای کلاس پیدا نمیکردم. دیگه نمیخواستم اون لباس های تنگ و نیمه عریانم رو بپوشم.ازشون خوشم نیومد. باور نکردنی بود. همشون رو پاره کردم و انداختم آشغالی. همونطور که اونا رو پاره میکردم گریه میکردم و با صدای بلند داد میزدم :
دیگه نمیخوام اینارو! دیگه نمیخوام اینارو بپوشم! نمیخوام!
بعدش یه دفعه خندم گرفت. دیدم تو کمدم هیچی نمونده. هیچی نداشتم بپوشم. بخاطر همین رفتم همون روز چندتا لباس خریدم. نسبت به لباس های قبلیم خیلی پوشیده تر و بلند تر بودن. وقتی پوشیدمشون خیلی حس خوبی داشتم. تو خیابون که راه میرفتم یه حس غرور خاصی داشتم. وقتی رفتم مسجد عکس العمل معلم و همکلاسی هام خیلی جالب بود. چون اونجا حجاب داشتن برای شاگردها اجباری نبود اما من خودم اینطوری خواسته بودم.
خلاصه بعد از 6 ماه کلاس رفتن و تحقیق کردن در مورد این دین یه روز بزرگترین تصمیم عمرم رو گرفتم. روم نمیشد به کسی بگم. بخاطر همین رفتم پیش همون مرد جوون . قضیه رو بهش گفتم. خیلی تعجب کرده بود که من اینقدر پیشرفت کرده بودم ومشتاقم. به من گفت باشه.من ترتیب کارا رو میدم. با این تصمیم خیلی از دوستامو از دست دادم وحتی خانوادم هم نگران شده بودن.ترسیده بودن. من رو منع نکردن اما با توجه به چیزایی که در مورد اسلام تو آمریکا تبلیغ میشد و میشه ، از این تصمیم من ترسیده بودن.
به هر جهت، دوستام همه کارا رو ترتیب دادن. رفتیم یه لباس و یه روسری بلند خریدیم. باور نکردنی بود! بلندترین روسری که تو عمرم دیده بودم.رفتیم مسجد. دوستان دختر جدیدم خیلی کمکم کردن. آمادم کردن برای مراسم اون روز. بله!
نیکول در مسجد قبل از گفت شهادتین
تصمیم رو گرفته بودم که مسلمون بشم و شهادتینم رو بگم.
امام اومد تو اون اتاق ویژه برای ادای شهادتین. همه چیز آماده بود. یه دفعه یه نفر در اتاق رو زد. اومد تو. بله همون مرد جوونی بود که چند ماه پیش تو رستوران دیدمش. همون مرد جوونی که کمکم کرده بود، کلاس های توی مسجد رو واسم ثبت نام کرده بود و حتی ترتیب این مراسم رو داده بود. چشماش برق خاصی داشت. هیچ وقت اون طرز نگاهش رو فراموش نمیکنم. خلاصه امام مراسم رو شروع کرد. اولش یه مقدار برام از کاری که میخوام انجام بدم توضیح داد و من رو متوجه کرد و بعد شروع شد، کمکم کرد تا زیباترین و شیرین ترین جملات رو که تا حالا لبهام اونها رو ادا نکرده بود همه به عربی هم به انگلیسی تلفظ کنم:
(به عربی: اَشهدُ انْ لا اِلٰهَ الا الله) به معنای «گواهی میدهم، خدایی جز خدای یگانه (الله) نیست».
(به عربی: اَشهدُ انَّ محمّداً رسولُ الله) به معنای «گواهی میدهم، همانا محمد پیامبر خداست».
There is no god, but the 1 God,
And Mohammad was his last prophet
نیکول و امام مسجد بعد از گفتن شهادتین
بعد از مسلمان شدنم فورا شغل قبلیم که عکس گرفتن تو کلاب ها و کافه های شبانه بود رو ترک کردم و تو یه شرکت بزرگ تو دالاس مشغول به کار شدم و حتی تصمیم گرفتم که به کشورهای مسلمون نشین مسافرت کنم تا از نزدیک با اسلام آشنا بشم. این شد که باز سراغ اون مرد جوون رفتم و برای این کار از اون مشورت خواستم. خانواده این مرد جوون توی کشور "اردن" زندگی میکردن، پس اولین سفرم به یه کشور مسلمون نشین به این کشور شد. نوامبر سال 2008 برای اولین بار به خاورمیانه اومدم و سفرم رو شروع کردم.
واقعا برام شگفت آور بود. من قبل از مسافرتم کلی روسری و مانتو و لباس های پوشیده برداشتم تا تو این کشور بپوشم. اما با چیز جالبی مواجه شدم. فقط 30% خانم ها حجاب داشتن و بقیه مثل اروپاییها لباس می پوشیدن. چند روزی در خانه خانواده مرد جوان ماندم و آنها هم بسیار عالی و مهربانانه با من برخورد کردند تا اینکه مجدد به آمریکا بازگشتم.برای تشکر سراغ مرد جوان رفتم و از تجربیات بسیار عالی که داشتم براش گفتم. اینکه صبح ها با مادرت برای نماز صبح بلند میشدیم. اینکه برای چیدن ذیتون به کمکشون میرفتم و حتی من از درختا بالا میرفتم و درخت رو تکون میدادم.
بعد از این مسافرتم به مکه هم رفتم. بعد از سفر مکه بود که اتفاق خاصی
برام افتاد.
بله. اون مرد جوان که باعث شروع این سفر و تجربیات من بود از من
خواستگاری کرد و ما با هم در اردن ازدواج کردیم.
اسم این مرد جوان "حسن" هست .
با کمک های خیلی زیادی که حسن به من کرد الان یه مسلمون هستم و حتی در کنار شغل عکاسی، به عنوان فعال مسلمان آمریکایی نیز مشغول به کار هستم. مستند ها و فیلم های زیادی رو برای راهنمایی و هدایت دیگران در مورد اسلام ساختیم و در اختیار عموم قرار دادیم.
الان 6 ساله که از مسلمون شدنم میگذره.خداوند مهربان یه دختر به نام "تلال" به ما عنایت کرد و الان سه تایی زیر سایه خداوند زندگی خیلی خوبی داریم.
جناب امتی احسنت، گزارش جالبی بود