سلام من کودک هستم!
خواهر و برادر های دیگرم از من بزرگ ترند.اونا خیلی بداخلاق تر از اون چیزی اند
که شما فکر کنید.اونا هیچ وقت هیچ وقت با من بازی نمی کنند.با من حرف نمی زنند.
حتی،حتی ….نامادری و پدرم هم همین طور….اونا هم هیچ وقت با من بازی نکردن.به من لبخند نزدنند.با من حرف نزدنند. نامادریم با خودش یه دختر اورده بود که.همسن خودم بود.همیشه با هم بازی می کردیم.با هم بعضی موقع ها بستی می خوردیم.اما از وقتی که اونم رفت .من تنهای تنها شدم.سارا تو یه تصادف منو تنها گذاشت. وقتی داشتیم با هم از تو خیابون رد می شدیم یه ماشین بهش زدو و فرار کرد.
یادمه که صورتش خونی شده بود.مردم برندش بیمارستان اما نه من نه پدرم و نه نامادریم دیگه هیچ وقت سارا رو ندیدیم.نامادری ام هم دیگر هیچ وقت سراغی از سارا نگرفت.
گاهی با خودم فکر می کنم که این آدم بزرگا خیلی خیلی بدجنسن.انگار اصلا هیچ احساسی ندارنند.اونا هیچ وقت لبخند نمی زنند.هیچ وقت خوش حال و راضی نیستند.
بعضی وقتا از خدا می خوام که هیچ وقت بزرگ نشم.شاید ..شاید آدم بزرگا دست خودشون نباشه.شاید وقتی بزرگ می شین احساساتشون کوچیک میشه.
هر روز با آدم بزرگا ی بی احساس زیادی رو به رو می شم.ادمایی که وقتی می ری پیششون هیچ توجهی بهت ندارنند.از صدای بوق ماشین ها خیلی بدم میاد.هر روز دستاشونو می زارن رو بوق و سر من داد می کشن: برو کنار بچه…برو کنار دیگه…اَه
خب به هر حال من دیگه عادت کردم. اما یه جیزی رو هنوز بهش عادت نکردم اونم اون جعبه ی بزرگ چوبییه که بابام درست کرده تا من فال هایی که می فروشم رو داخلش بزارم. اخه خیلی سنگینه….
اما به هر حال به اینم باید عادت کنم.با خودم تصمیم گرفتم مثل آدم بزرگا رفتار نکنم.من برعکس اونا لبخند بزنم حتی به سختی ها.چون من یک کودک هستم. از امروز به بعد وقتی به شیشه ی ماشین های مختلف می کوبم که ازم فال بگیرنند.
بهشون لبخند می زنم و می گم…………………………………………………….سلام من کودک هستم.