برچیده شدن اساس صوفی گری با ظهور انقلاب اسلامی /اثبات نجاست جماعت دراویش
اينك كه اين فرقه ضاله در كسوت يكي از «گروههاي مدافع حقوق بشر» خود را بازسازي كرده و بار ديگر به عرصه اغفال جوانان روي آورده، مناسب است پيشينه اين جماعت باز نگريسته و بخشهاي عبرتآموز آن مجدداً مرور گردد. اين گفتوشنود پرنكته نيز از سر همين نياز، صورت پذيرفته است.
جنابعالي گفتهها و آثارتان همواره بر وابستگي «خانقاه» به دربار و سرويسهاي جاسوسي انگليس تأكيد داشتهايد. به نظر شما فلسفه اين وابستگي چيست و خانقاه از آن چه سودي ميبرد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. الحمدللهربالعالمين و صليالله عليمحمد وآله الطاهرين(ع). من از دهها قبل به عينه ديدهام كه يكي از عوامل گرايش افراد به خانقاه بيدخت، وابستگي اين سلسله به دربار ستمشاهي بود كه ريشه در تشكيلات جاسوسي انگليس داشت. در دوران طلبگيام در مشهد در روزنامه خراسان خواندم: «سفير انگلستان در بيدخت! » در سال 1337 كه از نجف اشرف مراجعت كردم، دكتر اقبال نخستوزير بود، او پسر مقبلالسلطنه از اركان تصوف گنابادي بود. در آن دوره بيشتر فرمانداريهاي استان خراسان صوفي يا صوفيپرست بودند و شبهاي جمعه در بيدخت بهسر ميبردند. احمد فريدوني 25 سال وزير يا سرپرست وزارت كشور بود، هر كس را ميخواست استخدام كند، اول او را به بيدخت ميفرستاد تا صوفي شود و سپس او را استخدام ميكرد. تيمسار نصيري به مدت 13 سال رئيس ساواك جهنمي ايران بود. او پسر عميدالممالك سمناني و از اركان خانقاه بيدخت بود. در چنين شرايطي با اندك سوادي با توصيه صالح عاليشاه افراد استخدام ميشدند يا افرادي كه پرونده داشتند، اگر صوفي ميشدند، با توصيه قطب تبرئه ميشدند.
سروان مهاجري، رئيس شهرباني گناباد پس از نشستن بر كرسي رياست سيبيل گذاشت و صوفي شد. پس از تحقيق معلوم شد رئيس زندان مشهد بوده و از يكي از زندانيهاي مشهد پول گزافي گرفته و او را فراري داده است، حالا با صوفي شدن ميخواهد تبرئه شود و شد!
از ديرباز و به شهادت خاطراتتان، چه كساني متوجه اين ارتباط شده بودند و اصلاح مفاسد اين فرقه را منوط به اصلاح كلان سيستم سياسي كشور تلقي ميكردند؟
يكي از مواردي كه دراينباره به خاطر دارم، بيانات شهيد بزرگوار سيدمجتبي نوابصفوي است. در يكي از ملاقاتها به ايشان ـ كه واقعاً سحر بيان داشت ـ عرض كردم: «انگليسيها در گناباد دكاني به نام تصوف براي گمراهي مردم باز كردهاند، خواهش ميكنم براي روشنگري مردم به گناباد تشريف بياوريد.» فرمود: «ميدانم، ميدانم.» براي ما هيچ مشكلي نيست، ميتوانم يكي از بچههاي فدايي اسلام را به گناباد بفرستم كه مرشد و سران سلسله را با يك نوار مسلسل برچيند، ولي مشكل حل نميشود، از او زرنگتر ميآورند. دربار ايران فاسد است، ما به حول و قوه الهي تصميم داريم تهران را اصلاح كنيم كه قهراً اين شاخ و برگها اصلاح ميشود. اي سيد بزرگوار! روحت شاد، واقعاً «المؤمن ينظر بنور الله» پيشبينيات بسيار درست بود. تا دربار سلطنت بود، خانقاه صوفيه بيدخت هم پررونق بود و چون شاه فرار كرد و از كشور گريخت، سلطان حسين تابنده، مرشد فرقه گنابادي هم از گناباد فرار كرد.
روحانيت گناباد در دوران مبارزه طولاني شما با تصوف، چه موضعي داشتند يا به عبارت ديگر، به چند دسته تقسيم ميشدند؟
در ايام مبارزه با خانقاه بيدخت، روحانيون گناباد دو دسته بودند: گروهي باتقوا و مكتبي بودند كه با صوفيه معاشرت نداشتند، اما معتقد به تقيه بودند. گروهي هم روضهخوانهاي كمسوادي بودند كه هم از آخور ميخوردند و هم از توبره! هم سر مزار «ملاسلطان» روضه ميخواندند و هم در مجالس شهر و روستاهاي تابعه! گروه اول در رأس آنها مرحوم حجتالاسلام حاجشيخ غلامرضا نصيري بود و بنده را موعظه ميكرد كه: «تند ميروي»! امام صادق(ع) فرموده است: «التقيه ديني و دين آبائي.» دهه آخر صفري بود كه بنده در خضري منبر ميرفتم و ايشان در كارشك روز 28 صفر هيئت خضري را امامزاده كارشك بودم كه از نظر تاريخ معتبر است و به حاجآقا نصيري هم در كارشك سري زدم. فرمودند: «فلاني! اگر تو را مجتهد ندانم، قريبالاجتهاد ميدانم، اما داري خلاف تقيه عمل ميكني. ببين حسين بن روح، نايب خاص امام زمان(عج) در بغداد كلفتي داشت كه ميخواست آتش روشن كند و هر چه سعي كرد نتوانست. عصباني شد و آتش برگ را بر زمين زد و گفت: بر معاويه لعنت! چرا آتش روشن نشد؟ حسين به روح، اين عالم بزرگوار كلفت را از خانه بيرون كرد و فرمود: كلفت خانه من كه به خال المؤمنين معاويه توهين كند در خانه من جاي ندارد.» گفتم: «آنچه فرموديد صحيح است، اما عرض ميكنم آيا قدرت صوفيهاي بيدخت به اندازه قدرت خليفه بغداد است كه دستور داد سقف مسجد براثا را در بغداد بر سر شيعيان خراب كردند و كسي جرئت نكرد جنازهها را از زير آوار درآورد؟ آيا مسلمانان گناباد به اندازه شيعيان بغداد ضعيفاند؟ اگر چنين است، قبول دارم و بايد تقيه كرد، اما در گناباد قضيه عكس است و جمعيت ما چندين برابر صوفيهاست. آنها بايد تقيه كنند نه اينكه ما تقيه كنيم»، ايشان قدري فكر كرد و فرمود: «چه عرض كنم.» بعدها به من فرمودند: «حالا قبول دارم زمان تقيه نيست»، حتي كتاب ولايتنامه ملاسلطان را از من گرفتند و روي منبر از صوفيه مذمت ميكردند.
ظاهراً شما در دوره مبارزات خود با صوفيهاي گناباد متحمل زندان و تبعيد و حتي حكم شلاق هم شده بوديد. ظاهراً دكتر اقبال كه از وابستگان به صوفيان گناباد بود، چنين دستوري صادر كرده بود. شنيدن داستان ِاين دستور، دراين بخش از گفت وگو براي ما مغتنم است.
بله، دكتر اقبال به استاندار خراسان، محمد دادور دستور داده بود: «شيخ مدني را در ميدان عمومي گناباد 500 ضربه شلاق بزنيد و او را تبعيد كنيد.» در جلسهاي كه آقاي دادور استاندار و آيتالله سبزواري گفته بود: «دكتر اقبال به من دستور داده است، شيخ مدني را 500 ضربه شلاق بزنم. نميدانم چه بايد بكنم!» آيتالله سبزواري فرموده بودند: «دكتر اقبال غلط كرده است. به خدا قسم! اگر يك شلاق به آقا بزنند، 150 هزار روحاني در خراسان قيام ميكنند، شوروي هم از آن طرف وارد ميشود. آن وقت نه استاندار لازم است و نه آيتاللهي!» سپس دادور تماس گرفت و گفت: «كس ديگري را براي استانداري انتخاب كنيد. من نيستم!»
اين دستور دكتر اقبال چه بازتابهاي ديگري در محافل روحاني و سياسي داشت؟
يك روز توفيقي نصيب اينجانب شد كه به محضر مرحوم حجتالاسلام فلسفي واعظ، زبان گوياي اسلام شرفياب شدم. پس از آنكه خودم را معرفي كردم، فرمودند: «شما همان آقا شيخ هستيد كه دكتر اقبال دستور داده بود، شما را شلاق بزنند؟» عرض كردم: «آري!» فرمودند: «شلاقها را خورديد؟» جواب دادم: «سعادتش را نداشتم!»معظمله خطاب به علماي حاضر فرمودند: «باور نميكردم دكتر اقبال چنين حماقتي كرده و به خاطر يك قلندر درويش چنين دستوري داده باشد»، اما يك روز دادور استاندار خراسان به همين اتاق آمد و گفت: «دكتر اقبال اصرار داشت كه من آقاشيخ را شلاق بزنم»، اما من گفتم: «استاندار ديگري معرفي كنيد تا اين حكم را اجرا كند، من نيستم!» بالاخره دستور اقبال اجرا نشد و حتي حربهاي سياسي عليه وي شد. در آن زمان دكتر اقبال در رأس حزب مليون بود، اسدالله علم رئيس حزب مردم و دكتر علي اميني دبير حزب منفردين بود. اين سه حزب اگرچه سر و ته يك كرباس بودند و سر در آخور دربار ستمشاهي داشتند، اما براي عامفريبي عليه يكديگر تبليغ ميكردند. حكم شلاق اينجانب توسط دكتر اقبال يكي از حربههاي تبليغي عليه وي شده بود، طوري كه يكي از سران حزب منفردين در سخنراني خود گفته بود: «دكتر اقبال آن قدر احمق است كه دستور داده است در حمايت از خانقاه بيدخت به يكي از روحانيون گناباد 500 ضربه شلاق بزنند و بوق عليشاه (صالحعليشاه) بيدختي را خوشحال كند.»
قاعدتاً جنابعالي در هماهنگي با مرجعيت وقت، با صوفيان گناباد و خانقاه بيدخت طرف شده بوديد. شما خود، در معاشرت و گفت وگو با اين بزرگواران درباره نحله صوفيه چه شنيده بوديد؟
يك موردِ آن از اين قرار است كه در سفري كه به حج مشرف شدم، در سرزمين مني زير چادر، حاجحسن مرتضايي از حضرت آيتاللهالعظمي شاهرودي سؤال كرد: «ما در گناباد با صوفيها محشوريم، زيرا فاميل هستيم. بفرماييد تكليف ما چيست؟» فرمودند: «مرشد آنها نجس است، هر كس همعقيده او باشد هم نجس است. از ديگران هم دوري كنيد.»
آقاي حاجشيخ مرتضي اشرفي، فرزند حاج آقا بزرگ شاهرودي هم نقل كرد، يك شب به منزل آيتالله شاهرودي زنگ زدند كه يكي از تجار ايراني ميخواهد خدمت آقا برسد كه اجازه داده شد. ناگهان ديديم سلطان حسين تابنده مرشد صوفيه است. وقتي به اطلاع حضرت آيتالله رسانديم، اجازه ورود ندادند كه از در منزل با نااميدي برگشت.
از نحوه رفتار علما و بزرگان روحانيت با صوفيان گناباد چه مواردي را شاهد بودهايد؟ آنها در معاشرت با اين جماعت چگونه رفتار ميكردند؟
در دوران قدرت محمدرضاشاه پهلوي حضرت آيتالله خزعلي از رفسنجان به گناباد تبعيد شده بود. بنده افتخار داشتم خدمت معظمله باشم. مرتب با ايشان ديدار ميكردم. يك بار فرمودند: «سلطان حسين تابنده به ديدن من آمد. با اينكه سرزده وارد شد و چيزي براي پذيرايي نداشتم، فقط يك خربزه شكستم و از او پذيرايي كردم. سلطان حسين با ذكر يك مقدمه گفت: اسلام برد و پايه استوار شده است: كلمه توحيد و توحيد كلمه. من گفتم: اين بهجاي خود، اما شما بدعتگذار هستيد، بايد دست از بدعتگذاري برداريد و اختلافاندازي نكنيد. او جواب نداشت. پاكت پولي به من داد و گفت: حضرت آقاي والد سلام رسانده و اين هديه ناقابل را براي شما فرستادهاند! گفتم: پول را برداريد، من اهلش نيستم. در اين اثني حسين مروي همراه تابنده بيرون رفته بود. تابنده پاكت را برنداشت و از جا بلند شد. پاكت را در منزل در حضور حسين مروي تحويلش دادم و گفتم: اشخاص را بشناسيد و اين گونه عمل نكنيد. بالاخره با نااميدي رفتند. به پيرزني كه گاهي براي نظافت منزل سر ميزد، وقتي خواست پوست خربزه را بيرون ببرد، گفتم: صبر كن. ابتدا پوستها را در حوض آب حياط آب كشيدم و به او دادم. وقتي از منزل خارج شد. گفت: اين صوفيها واقعاً نجس هستند. اين عالم تبعيدي از قم پوست خربزهاي كه تابنده از آن خورده بود آب كشيد و به من پس داد. پس از دو روز آب حوض را عوض كردند. مردم شايعه كردند كه لابد بهواسطه نجس بودن صوفيها بوده است، در حالي كه آب حوض كر بود و اين شايعه اساس نداشت.»
ظاهراً شما شاهد رفتار فرزند مرحوم آيتاللهالعظمي شاهرودي با اين جماعت، در سفر ايشان به گناباد هم بودهايد. ايشان با جماعت صوفيه چطور رفتار ميكردند؟
پس از حادثه
زلزله سال 1347، حضرت آيتالله سيدمحمد شاهرودي، فرزند مرجع تقليد شيعيان حضرت
آيتاللهالعظمي حاجسيدمحمود شاهرودي براي سركشي از منطقه زلزلهزده مسافرت كرده
و حامل پيام حضرت والد براي زلزلهزدگان بودند. يك روز صبح در روستاي مند در محضر
معظمله در منزل مرحوم حاجحسين مصطفوي بوديم كه ناگهان شيخعلي ذوقي و چند نفر
ديگر از صوفيها به عنوان ملاقات وارد شدند و با حضرت آيتالله دست دادند. وقتي
بيرون رفتند ايشان از اتاق بيرون آمد و سر آب قنات با دلويي كه از صحن منزل عبور
ميكرد دستهايش را آب كشيد. ساير روحانيون هم تبعيت كردند و دستهايشان را آب
كشيدند. در منطقه شايعه شد كه آيتالله شاهرودي چون چند نفر صوفي دست به دست ايشان
داده بودند، دستشان را آب كشيدند، معلوم ميشود آنها را نجس ميدانند.
برگرفته از روزنامه جوان