نامه کوتاه "میثم تولایی" به "کامران نجف زاده"
کامران نجفزاده؛ دمت گرم! خیلی وقت بود که دیگر نه صدا گوش میدادیم و نه سیما میدیدیم اما تو دست میگذاری روی همان چیزهایی که قلبمان خیلی وقت است برایشان میتپد و تو به راحتی آنها را نوازش میدهی.
تو دینت را به حاج کاظم آژانس شیشهای ادا کردی برادر، همان حاج کاظمی که هنوز بعد از 40 بار دیدنش در آژانس شیشهای باز دلم برایش میتپد، میتپد از اینکه چرا در این موقعیت قرار گرفته و عباس... و عباسی که باید قولش را به حاج کاظم بدهیم، قول بدهیم که"از این به بعد با امثال عباس مهربونتر باشیم."
تو دینت را به حاج کاظم ادا کردی و حالا این من هستم که باید دینم را به تو ادا کنم و بنویسم که دستت درست اخوی، دمت گرم از اینکه در این باران، در این هوایی که تمیز شده اما نمیشود باز هم تنفس کرد جرعهای لوطیگری بهمان نوشاندی.
حلقه اشکی که دور چشمان پرویز پرستویی دیدم مطمئن بودم اما یقین پیدا کردم که حاج کاظم همان حاج کاظم خودمان است و هنوز هم دلش برای امثال عباس تنگ میشود. پرویز پرستویی با تو آمد خانه جانبازی که"خوده عباس بود اما چرا کسی باور نمیکند؟" حاج کاظم را با خودت بردی خانه عباسی که هیچ کس با او مهربان نیست و نبود.
حاج کاظم وقتی خاطره سکانس آخر آژانس را تعریف کرد از عمق چشمانش فهمیدم که دیگر دلش نمیخواهد"همون دست" را بگذارد روی "شاهرگ غیرت"ی که با شهادتش خشک میشود.
کامران؛ شاید تو با این یک گزارشت باعث شوی که یک"شاهرگ غیرت" دیرتر خشک شود