مریم و مهناز باران های واقعی کرج/ دخترکان کبریت فروشی که خواب سیندرلا شدن می بینند + تصاویر
کاملأ معلوم است از این بازی لذت میبرند و دوست ندارند اسم واقعی و پدران ومادران خود را به یاد بیاورند.
یکی از دخترها را مادرش مدام پشتیبانی میکند ، در محلی که محدوده کار دخترش است می ایستد و با دلواپسی او را مینگرد.
وقتی کسی فالی میخرد خرسندی به چهره اش می آید و گفتگو های طولانی و رفتار نا مناسب بعضی از مردها او را دلواپس می سازد ، برای همین با صدایی بلند , عجیب و لهجه دار دختر را صدا میکند ، انگار که نه شهری و نه مردمی وجود دارد ، نحوه صدا زدن هایش شبیه باخبر کردن های قدیم مردم در روستاها است.
هوای آن یکی دختر را هم دارد ، شاید مادرش او را به وی سپرده باشد و در کنارشان پسری فرز و کارکشته ، آنان را از دور و نزدیک همراهی میکند.
چنان تیز و چالاک است که بلافاصله حضور مرا درک کرده وبه آنان هشدار میدهد.
به دخترکان نزدیک که میشوم با سرعت می آید و میگوید اجازه نمیدهم عکس بگیری ، برای چه ما را نگاه میکنی ؟؟
میگویم ، نترس خبرنگار هستم و فقط میخواهم با شما حرف بزنم.
پسر که چندین پاکت فال حافظ بدست دارد و بر خلاف دخترها گویی از اتباع افغان است میگوید ، نه ، اجازه نمیدهم.
بدون توجه به او دخترها را صدا میزنم و میگویم اگر با من حرف بزنید چندین فال از شما میخرم.
وسوسه شده ، پا را سست می کنند ، یکی از دخترها میگوید نامش زری است ولی دوست دارد که مریم صدایش کنند زیرا در یک فیلم دختری هم سنش را دیده
که به قول خود ، پولدار و خوشگل بوده است.
زندگی آن دختر در آن فیلم ، آرزویی شده است بر دلش که گاهی شبها خود را جای او در خواب می بیند.
ولی در دنیای واقعی هر روز تا شب باید بیاید فال حافظ بفروشد تا به سرنوشت دخترک کبریت فروش مبتلا نشود ، آخر پدر خودش بر خلاف پدر مریم در فیلم ، همیشه خسته و بد اخلاق و معتاد است.
دختر دیگر که نام خود را مهناز گذاشته می گوید ، می خواهم آنقدر فال بفروشم که بتوانم با آن خانه و ماشین بخرم.
می گوید همیشه در رویاهایش خود را می بیند که دختری بزرگ و خوش لباس شده است و با ماشین مدل بالایی که دارد مادرش را به گردش می برد.
در رویاهایش می بیند ، برای خرید لباس به مغازه ها رفته و هرچه را که دوست دارد میخرد و می پوشد و دیگر از لباسهای بخشیده شده دیگران استفاده نمیکند ، همچنین از غذاهایی سفارش می دهد که همیشه بیرون ویترینهای غذاخوری ها ، دیگران را در حال خوردن آن دیده است.
این دختران هر روز را به امید فروش بیشتر ، کسب درآمد و بخشش افزونتر زنان ومردان خودرو سوار و پیاده ، به روز دیگر پیوند میزنند و خیابانها برایشان دوست داشتنی تر از جمع خانواده است.
دوست ندارند حتی شبها به خانه برگردند ، زیرا با دیدن رنج و فقر مادر و خانه ، همچنین خشونت پدر و نامهربانی برادران ، تمام رویاها از ذهن کوچکشان پر میکشد.
نمیتوانند مدرسه بروند ، زیرا باید پول در بیاورند و نبود آنها یعنی کم شدن یک منبع در آمد برای خانواده.
مادر دختر که ما را گرم صحبت می بیند جلو آمده و او را صدا می زند.
وقت رفتن است ، نیت میکنم و فالی از آنان میخرم ، البته با پرداخت هزینه چند فال ، تا وقتی را که به من اختصاص داده اند موجب خالی ماندن دستشان نشده باشد.
این بیت را خواجه خوش سخن شیراز به من هدیه میکند تا یادم بیاید ، هرکه بامش بیش ، برفش بیشتر است ، هرچه تعلقات دنیوی کمتر باشد قلب انسان با صفاتر و خیالش آسوده تر است.
و هرکه ثروت و مکنت بیشتری دارد وابستگی بیشتری به دنیا داشته و از مردن ، گذاشتن و رفتن بیشتر می ترسد.
براستی که چنین است ، مریم و مهناز پول لقمه نانشان را همان روز در میاورند ، از آن لذت میبرند و شبها خوابهای رنگین و شیرینشان را در خانه محقر ، روی بالش پاره همراه با درد پاهای کوچکشان از فرط دوندگی های زیاد می بینند.
در مقابل پولدارهایی هستند که از لقمه هایشان روغن و عسل میچکد ، روی تشک و بالشهای گرم ونرم در دمای مطبوع با لباسهای ابریشمی می خوابند ولی تا صبح ، یا از این پهلو به آن پهلو می غلطند و یا مهمان کابوسهای وحشتناک شبانه هستند.
زری یا مریم ، مهناز یا دنیا فردایشان مشخص نیست ، معلوم نیست دخترکان کبریت فروش می شوند و یا سرنوشتشان سوار بر اسب آرزوها می آید و آنها را از دنیای پر درد و رنج به رویا های واقعی شده می رساند .
هرچه که باشد ، اندکی آسایش نیز برای سختی کشیده ها بهشت محسوب می شود ولی امان از طمع و راضی نبودن به داشته ها ، که زندگی را در قصری از طلا هم به جهنم تبدیل میکند.
براستی که ...هرکه بامش بیش برفش بیشتر!!!