خاطرات شب چله زوج ۸۵ ساله کرجی +عکس
«بفرما » کلمه ای است که شاید خیلی از اهالی محله امان شنیده باشند – صدایی که در کودکی ام هنگام رفتن به مدرسه و عبور از کنار یک مغازه بیرون می آمد هنوز در خاطرم مانده است . آن زمان مفهومش را نمی دانستم و خیلی راحت از کنارش میگذشتم و شاید هم بعضی اوقات از این کلمه حرص می خوردم. اما الآن برایم مفهومی گرمی دارد، صمیمی بودن یا حتی دوست داشتن را با دیدن هردو آنها بیشتر احساس میکنم .
وقتی امروز با کلمه ی بفرما وارد مغازه شدم یه احساس دیگر ی داشتم. فاطمه خانم و آقا محمد که همه با ممد جون میشناسندش، ۸۵سال سن دارد و بیشتر از ۶۰ سال است با هم زندگی می کنند و در یک مغازه صبحاشان را شب می کنند. فاطمه خانم از تبدیل محمد به ممد جون اینطور برایمان می گوید : در یک خانه ای کار می کردم که صاحبان آن همدیگر را آذر جون و امیر جون صدا می کردند منهم یاد گرفتم و به محمد "ممد جون” می گم، اما محمد هر موقع دلش خواست من را فاطمه جون صدا می زند. فاطمه خانم از زمستانهای سخت قدیمیش برایم گفت:از تفاوت شب چله ی قدیم با یلدای امروزی.؛ اینکه یک ماه منتظر بودند شب چله بیاید تا اینکه همه ی کوچیکترها خانه ی پدرش جمع بشوند و از سرمای اول زمستان، زیر کرسی بنشینند و از قدیما صحبت کنند و اینکه همه جور از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سر کرسی بود و همه به وفور ازش استفاده می کردند .
او می گفت: از پایکوبی و جشن و کف زنی تا خوشحالی همه ی اهل فامیل، از شور و شوق و شعف بچه هایی که دور حوض خانه جمع می شدند تا هندوانه ی توی حوض. از شاهنامه خوانی و تفعل زدن به حافظ تا خوردن شام فراموش نشدنی آنها شب، از انارهای دون شده گفت و قاچهای هندوانه ای که توی سینی های مسی روی کرسی میگذاشتن که از سر شب روی کرسی بهشون چشمک میزد، از تخمه ی آفتاب گردون تا …… حتی از عیدی بردن چله ی خانواده های بزرگتر برای تازه عروسها.
دیگر در خانه ی "ممد جون” از کرسی خبری نیست!
از کرسی همیشگی اشان پرسیدم و آه کشیدن فاطمه خانم از گازکشی و جمع شدن کرسی منزلشان و نصب بخاری جدید چیزی از تصویر خاطرات کودکیم کم نمی کرد!
چون هنوز کزسی ناسیونال، به گفته خودش ( لس آنجلسی اش ) در مغازه کوچک سی ساله اشان هر دوی آنها را گرم می کرد و گرمای خاطرات کودک مرا نیز که دو کبوتر عاشق در زیر کرسی در مغازه سی ساله اشان بیشتر می کرد.
ممدجون می گفت: از اینکه دیگر تخمه های آفتاب گردون الآن مزه ی تخمه ی قدیم رو هم نمیدهند.
از اینکه فاطمه خانم وآقا محمد یلدای ۹۲ خودشان را با حسرت آن روزها با هم سپری می کنند و در چشمانشان ذوق کودکی که ندارند تا در بلند ترین شب سال در کنارشان باشد، گفتند که تنها امید و آرزویشان خوار و زار نشدن پیش هر کسی است .
و من نیز با همه ی خاطراتم بار دیگر از کنار مغازه کوچک دو کبوتر عاشق آنجا را ترک کردم . با آرزوی سلامتی برای این زوج دوست داشتنی
گفتمش موجب رنجان شدنم یار چه بود
گفت آخر گله از شام غم تار چه سود
گفتمش کی شودم روز وصال تو نصیب
گفت جایی ز پی خنده به دلدار نبود
گفتمش لین چمن حسن تو کی آرد بار
گفت با ناز که انکار مکن غنچه گشود
گفتمش خوش شب یلدای مرا رخشان ساز
گفت با دیدن مه سخت کنی عزم سعود
گفتمش از سر شب تا به سحر یاد توام
تا بیایی چو کسی نیست مرا گفت و شنود
گفتمش خون تو دلم ریخت ز چشمان گواه
گفت در مذهب ما هم نبود غیر شهود
گفتمش دست ز گیسوی سیاهت درکش
گفت خواهی تو مگر درکشم از خیمه عمود
گفتمش در غم تو از ته دل آه کشم
گفت (یغما) نکنی گلشن دل را نابود