چشیدن طعم شیرین فلسفه در دنیایی باور نکردنی/ توصیه رهبر انقلاب به خواندن کتاب دنیای سوفی
به گزارش گروه فرهنگی "تیتریک"؛ حمیده علیزاده در نقد کتاب «دنیای سوفی» نوشته یوستین گوردر طی یادداشتی اختصاصی برای "تیتریک" نوشت: کتاب دنیای سوفی نوشته یوستین گوردر با ترجمه آرزو خلجی مقیم در انتشارات سپهر ادب به چاپ رسیده است. این کتاب فلسفی در 583 صفحه گردآوری شده و در اختیار خوانندگان و علاقمندان به کتاب قرار گرفته است. لازم به ذکر است که این کتاب توسط مترجمان دیگری هم بازگردانی و چاپ شده است.
یوستین گوردر نویسنده و استاد فلسفه اهل نروژ در 18 اوت سال 1952 به دنیا آمد. او کودکی اش را در خانواده ای فرهیخته گذراند و رشته فلسفه، الهیات و ادبیات از دانشگاه اسلو را در جوانی دنبال کرد. وی موفق به دریافت جوایز و افتخارات زیادی شده است. او سال 1990 جایزه سال منتقدان ادبیات نروژی برای بهترین ادبیات کودکان و نوجوانان را دریافت کرد. نام این نویسنده بیشتر با کتاب دنیای سوفی درخشیده است. این اثر یکی از برجسته ترین آثار این نویسنده است که در سال 1991 منتشر شد و تا امروز به بیش از 50 زبان دنیا ترجمه شده است. وی از دیگر آثار این نویسنده به «مرد داستان فروش»، «دختر پرتقالی»، «شاه مات»، «دنیای آنا» و ... اشاره کرد.
این کتاب خواندنی موضوعات فلسفی را از زبان یک استاد فلسفه برای دخترکی به نام سوفی آموندسن بیان می کند. داستان به طرز جالبی پیش می رود و در جایی از داستان آنها متوجه می شوند که فقط شخصیت های یک کتاب هستند که توسط شخصی به نام سرگرد آلبرت کناگ برای دخترش هیلد نوشته شده تا آن را در تولد پانزده سالگی اش به او برساند.
سوفی دختری است که با مادرش در خانه ای در نزدیکی جنگل زندگی می کند پدر او کاپیتان یک کشتی است که بیشتر اوقات در خانه نیست. سوفی دوستی به نام جوانا دارد که همیشه در راه بازگشت از مدرسه او را همراهی می کند و با هم صمیمی هستند.
نویسنده کتابش را این گونه آغاز کرده است: سوفی آموندسن در راه بازگشت به خانه بود. او نیمی از مسیر را به همراه جوانا آمده و با وی در مورد روبات ها حرف زده بود. جوانا عقیده داشت مغز انسان درست شبیه یک کامپیوتر کاملاً پیشرفته است، اما سوفی مطمئن نبود که با این عقیده موافق است. یقیناً یک آدم می بایست چیزی بیشتر از یک سخت افزار باشد. وقتی به نزدیک سوپر مارکت رسیدند، راهشان از هم جدا شد. سوفی در حومه شهر زندگی می کرد و برای رسیدن به مدرسه تقریباً دو برابر جوانا راه داشت. حوالی باغ آنها هیچ خانه دیگری نبود و چنین به نظر می رسید که خانه سوفی جایی در آخر دنیاست. جنگل درست از همان نقطه آغاز می شد.
زندگی سوفی با دریافت نامه هایی که در صندوق پست گذاشته می شد متحول شد؛ نامه ای که آدرس سوفی را داشت اما در مورد کسی که نامه را ارسال کرده بود چیزی ننوشته بود و حتی تمبر هم نداشت. درون نامه چیزهایی نوشته شده بود که او را به فکر فرو برد. سوالاتی در ذهنش به وجود آمد که به دنبال پیدا کردن جوابهایش هر روز منتظر نامه بود نامه هایی از طرف آلبرتو کناکس که می خواهد سوفی را با فلسفه و موضوعاتی از این دست آشنا کند.
رمان دنیای سوفی به زبانی ساده به تبیین تاریخ فلسفه پرداخته است. نویسنده داستان را به شکلی روان و گویا پیش برده و نوعی کنجکاوی را در ذهن مخاطب ایجاد می کند. یوستین گوردر با نوشتن این کتاب اصول فلسفه را در قالب رمان به خواننده آموخته و او را در محیطی فلسفی قرار می دهد.
سوفی هم چنان در انتظار نامه ها بود تا پاسخ سوال هایی که در
ذهنش شکل گرفته را بیابد. وقتی مادر سوفی نامه ها را در دست دخترش دید نگران
حال او شده بود و می خواست بداند نامه ها از طرف کیست. خود سوفی هم بسیار کنجکاو
بود تا بداند صاحب نامه ها کیست، برای همین یک روز که نامه ای دریافت کرده بود با
اینکه در حال خواندن نامه بود چشم از صندوق پست هم برنداشت؛ اما آن روز شخص ناشناس
نامه را روی پله چوبی ورودی گذاشته بود. سوفی تصمیم گرفت تا نامه ای رسمی برای
معلم فلسفه خود بنویسد و از او خواست تا خودش را معرفی کند. اما فیلسوف در پاسخ به
سوفی به او گفت که کشیک او را نداده و باید صبر کند تا یک روز همدیگر را ببینند.
همه چیز برای سوفی اسرارآمیز و جالب بود و سوفی در پی اتفاقاتی که برایش می افتد موضوع را با دوستش جوانا در میان می گذارد. نامه ها و یادداشت هایی که از طرف پدر هیلد برای سوفی فرستاده می شد او را به فکر فرو می برد که هیلد کیست؟ نکند که هیلد خود اوست. چرا این یاداشت ها برای سوفی فرستاده می شود. آلبرتو از تمام این موضوعات سر در آورده بود او فهمیده بود که سرگرد کناگ آن ها را به بازی گرفته و آنها انسان هایی واقعی نیستند و فقط در داستان سرگرد زندگی می کنند.
آلبرتو از ابتدا درباره اولین فیلسوف و نظراتش درباره جهان هستی برای سوفی گفت و همین طور هر بار چیزهای بیشتر و بیشتری را به او می آموخت و سوفی از شنیدن این مطالب و خواندن آنها بسیار لذت می برد. آلبرتو از ارسطو، سقراط، افلاطون و دیگر فیلسوفان و افکار و نظریاتشان با سوفی سخن می گفت و او را غرق در افکار فلسفی می کرد.
آلبرتو در پی کشیدن نقشه ای بود تا از درون کتاب گریخته و به دنیای واقعی برود؛ او که در جشن تولد پانزده سالگی سوفی که در اولین روز تابستان بود شرکت کرده بود برای میهمانان سخنانی گفت اما هیچکدام حرف های او را باور نکرده و از او عصبانی هم شدند. وقتی همه سرگرم بودند سوفی و آلبرتو از آنجا فرار کردند و به دنیای دیگر قدم گذاشتند ولی در این دنیای جدید هیچ کس آنها را نمی دید و صدایشان را هم نمی شنید. آنها نمی توانستند چیزی را بردارند یا حتی تکان دهند تصمیم گرفته بودند خودشان را به خانه هیلد برسانند که در راه با پیر زنی روبه رو شدند که به آنها گفت صدها سال است که در کنار شخصیت های دیگر داستان ها و کتاب ها زندگی می کند آنها با ماشینی که در دنیای داستان ها بود خود را به خانه سرگرد رساندند.
بخشی از این کتاب: وقتی هیلد به طرف پدرش دوید، اشک توی چشمهای سوفی حلقه زد. او هیچ وقت نمی تواند توجه هیلد را جلب کند... سوفی به هیلد حسادت می کرد، چون او یک انسان واقعی بود.
وقتی هیلد و پدرش پشت میز نشستند، آلبرتو بوق زد. سوفی به طرف او برگشت و انگار هیلد هم بعد سوفی دوید به سمت اتومبیل و کنار آلبرتو نشست. آلبرتو گفت: مدتی همین جا می نشینیم تا ببینیم چه پیش می آید.
سوفی سرش را تکان داد.
چیزی شده؟
هیلد خوشبخت است که یک انسان واقعی است؛ بزرگ می شود، ازدواج می کند و بچه های واقعی به دنیا می آورد.
و نوه و نتیجه. اما فراموش نکن سوفی، هرسکه دو رو دارد. در تمام مدت سعی داشتم این را به تو بیاموزم.
یعنی چه؟ قبول دارم که او حالا خوشبخت است. اما بالاخره یک روز می میرد و این سرنوشت تمام زندگان است.
در بخش آخر این کتاب نویسنده درباره انفجاری بزرگ و اینکه ما هم ذراتی از ستارگان هستیم صحبت کرده؛ این بار پدر در کنار هیلد نشسته و درباره کائنات و جهان آفرینش با او حرف می زند. درباره سیارات، ستاره ها و کهکشان های دیگری که در جهان وجود دارند. حالا آلبرتو و سوفی هستند که نشسته اند و به حرف های آن پدر و دختر گوش می دادند. آنها از هستی دیگری که سوفی و آلبرتو در آن زندگی می کردند بی خبر بودند. در این بین سوفی دلش می خواست کاری کند تا در دنیای واقعی آنها دخالتی کرده باشد و به اصطلاح خودش انتقام خود را از سرگرد بگیرد. پس از ماشین آچاری برداشت و به طرف نیمکتی که هیلد و پدرش نشسته بودند رفت و خواست آنها را متوجه خود کند؛ اما نتوانست اما دلسرد نشد و فکر دیگری به سرش زد، آلبرتو و سوفی درون قایقی که در خلیج بود سوار شدند و تمام تلاش خود را کردند تا طناب قایق را باز کنند و قایق را به حرکت در بیاورند، وقتی قایق به حرکت در آمد؛ هیلد یاد زمانی که سوفی قایق آلبرتو را برداشته بود افتاد و به پدرش گفت که شرط می بندم این بار نیز کار او باشد و احساس می کنم که کسی اینجاست.
برشی از کتاب: من و تو از انفجار بزرگ شروع به پدیدار شدن کردیم، زیرا تمام موارد موجود در جهان خلقت یک ماده واحد است. روزگاری در عصر نخستین تمام مواد در یک توده بسیار فشرده جمع بودند. این توده چنان بزرگ و حجیم بود که ته سنجاق میلیاردها تن وزن داشت. این اتم نخستین را نیروی خارق العاده جاذبه منفجر کرد. وقتی به آسمان نگاه می کنیم، در حال یافتن راهی برای بازگشت به خویشتن هستیم.
حرف عجیبی می زنی پاپا.
تمام ستاره ها و کهکشان های موجود در جهان خلقت از یک ماده واحد تشکیل شده اند. بخش هایی از این ماده اینجا و آنجا خود را به هم چسبانده اند. بین دو کهکشان ممکن است میلیاردها سال نوری فاصله باشد. اما همه آنها از یک چیز نشأت گرفته اند. تمام ستاره ها و سیارات به یک خانواده تعلق دارند.
انتهای پیام/ م