کتاب کاترین اپلگیت زیر ذره بین "تیتر1"؛
کرنشا گربه ای که زندگی پر فراز و نشیب جکسون را دچار تحول کرد/ "پاستیل های بنفش" رمانی برای کودکان و نوجوانان
کاترین اپلگیت با رمان هایش خواننده را غرق در افکار شخصیت های داستان خودش کرده و داستان جذاب خود را پیش می برد.
به گزارش گروه فرهنگی "تیتریک"؛ حمیده علیزاده منتقد در نقد کتاب «پاستیل های بنفش» نوشته کاترین اپلگیت در یادداشتی اختصاصی برای "تیتریک" نوشت: کتاب پاستیل های بنفش که نویسنده آن کاترین اپلگیت می باشد توسط آناهیتا حضراتی ترجمه و در انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است. این کتاب 184 صفحه ای در سه بخش نوشته و طراحی شده است که مناسب برای کودکان و نوجوانان می باشد. کتاب در سال 1395 برای اولین بار چاپ شده و در اختیار مخاطبان و علاقه مندان قرار گرفته است.
کاترین اپلگیت در سال 1956 در میشیگان به دنیا آمد.آثار این نویسنده کودک و نوجوان بارها مورد تقدیر قرار گرفته است، او در سال 2013 به خاطر نگارش کتاب "ایوان منحصر به فرد" برنده مدال نیوبری شده است و هم اکنون در کالیفرنیا زندگی می کند.
داستان درباره پسر بچه ای ده ساله است که با پدر و مادر و خواهرش زندگی می کند، او یک خرگوش و یک دوست خیالی هم دارد، عاشق حیوانات و حقیقت است. دوست خیالی او گربه ای است که برای اولین بار وقتی کلاس اول بود به سراغش آمد؛ گربه سیاه و سفید و پشمالو و بزرگ بود پسر بچه اسم گربه خیالی اش را کرنشا گذاشت. کرنشا در مواقعی که پسرک تنها بود به سراغش می آمد.
بخشی از کتاب: من به او نگاه کردم.او به من نگاه کرد. پریدم توی حمام و در را پشت سرم بستم. گفت:«میو» جوری که انگار داشت سوال می پرسید. من در جوابش نگفتم:«میو» اصلا هیچی نگفتم. چشم هایم را بستم و تا ده شمردم. وقتی چشم هایم را باز کردم، باز هم همانجا بود. کرنشا از نزدیک گنده تر به نظر می رسید. شکم سفیدش، مثل تپه برفی، از وسط حباب ها و کف های توی وان زده بود بیرون. دم گنده اش را لبه ی وان گذاشته بود. پرسید:« پاستیل بنفش داری ؟»
خانواده جکسون زندگی سختی را می گذراندند؛ از وقتی که پدرش به بیمارس ام اس مبتلا شده و مجبور شده بود که کارش را رها کند مشکلات زیادی برایشان پیش آمده بود. پدر جکسون کاری پاره وقت پیدا کرد و مادرش هم در رستورانی کار می کرد تا آنها بتوانند مخارج زندگی را تأمین کنند. اما آنها موفق به پرداخت اجاره خانه نشده و حتی مجبور شدند مدتی را در مینی ونشان زندگی کنند. زندگی سختی که پدر را مجبور به نواختن گیتار و آواز خواندن در کنار خیابان ها کرد تا شکم خود و خانواده اش را سیر کند.
نویسنده اوضاع نا به سامان زندگی این خانواده را به زیبایی کامل به تصویر کشیده است و آن را به روشنی توصیف کرده به طوری که خواننده را غرق در افکار شخصیت های داستان خودش کرده و داستان جذاب خود را پیش می برد .او از شرمندگی پدر و مادری می نویسد که با تمام تلاش هایشان نمی توانند لوازم آسایش فرزندان را محیا کنند و زندگی پر فراز و نشیبی را می گذرانند.
برشی از این کتاب: به نظرم، بی خانمان شدن یک شبه اتفاق نمی افتد. مامانم یک بار بهم گفت که مشکلات مالی، یواش یواش گریبان آدم را می گیرند. گفت مثل سرماخوردن می ماند؛ اول فقط گلویت کمی می خارد، بعد سرت درد می گیرد و شاید هم سرفه کنی. بعدش یک دفعه می بینی دور و بر تختت پر شده از دستمال کاغذی و ریه هایت انگار دارند بالا می آیند. شاید یک شبه بی خاممان نشویم، اما اوضاع که چنین حسی به من می داد. من آخرهای کلاس اول بودم. بابام مریض بود. مامانم شغل معلمی اش را از دست داده بود و یک دفعه ... بوم! ... دیگر ما در آن آپارتمان خوبمان که یک تاب توی حیاط پشتی اش داشت، زندگی نمی کردیم.
تمامی داستان از زبان پسر خانواده روایت می شود و او سختی ها و مشقت های زندگی خود و خانواده اش را با گرسنگی ها و خستگی ها و بدتر از همه ماشین خوابی هایش بازگو می کند.
مادر جکسون به او می گفت که او همیشه کمک بزرگی است و هیچ وقت اعتراض نمی کند و همیشه برای کمک کردن حاضر است اما جکسون که از همه این فشارها خسته شده بود تصمیم می گیرد خانه را ترک کند. او نامه ای برای پدر و مادرش می نویسد و به آنها می گوید که از این وضع خسته شده و از آنها می خواهد که هر وقت فهمیدند که چه کار باید بکنند شاید دوباره برگردد. بعد از نوشتن نامه خواهرش رابین به اتاق او آمد و می خواست که پیش برادرش بماند آن دو به همراه خرگوششان همانجا به خواب رفتند؛ پدر و مادر نامه جکسون را پیدا کردند و تصمیم گرفتند با او صحبت کنند و به جکسون گفتند که گاهی والدین هم اشتباه می کنند و گاهی شرایط سخت می شود. پس از کمی صحبت کردن عصبانیت جکسون فروکش کرد و او از پدر و مادرش خواست تا از این به بعد حقیقت را به او بگویند و پدر و مادرش پذیرفتند. پدر توانست یک کار پاره وقت پیدا کند که مزایای بیشتری داشت و یک آپارتمان موقت تا زمانی که برنامه دیگری بریزد.او تمام سعی خود را می کرد تا مشکلات را حل کند و بچه ها را به همان مدرسه قبلی بفرستد.
بخشی از کتاب: توی یک مقاله خوانده بودم، نوشته شده بود دوست های خیالی معمولاً در زمان استرس ظاهر می شوند و با بالا تر رفتن سن، معمولاً بچه ها دنیای خیالی خود را فراموش می کنند.
برشی از این کتاب: به نظرم، بی خانمان شدن یک شبه اتفاق نمی افتد. مامانم یک بار بهم گفت که مشکلات مالی، یواش یواش گریبان آدم را می گیرند. گفت مثل سرماخوردن می ماند؛ اول فقط گلویت کمی می خارد، بعد سرت درد می گیرد و شاید هم سرفه کنی. بعدش یک دفعه می بینی دور و بر تختت پر شده از دستمال کاغذی و ریه هایت انگار دارند بالا می آیند. شاید یک شبه بی خاممان نشویم، اما اوضاع که چنین حسی به من می داد. من آخرهای کلاس اول بودم. بابام مریض بود. مامانم شغل معلمی اش را از دست داده بود و یک دفعه ... بوم! ... دیگر ما در آن آپارتمان خوبمان که یک تاب توی حیاط پشتی اش داشت، زندگی نمی کردیم.
تمامی داستان از زبان پسر خانواده روایت می شود و او سختی ها و مشقت های زندگی خود و خانواده اش را با گرسنگی ها و خستگی ها و بدتر از همه ماشین خوابی هایش بازگو می کند.
مادر جکسون به او می گفت که او همیشه کمک بزرگی است و هیچ وقت اعتراض نمی کند و همیشه برای کمک کردن حاضر است اما جکسون که از همه این فشارها خسته شده بود تصمیم می گیرد خانه را ترک کند. او نامه ای برای پدر و مادرش می نویسد و به آنها می گوید که از این وضع خسته شده و از آنها می خواهد که هر وقت فهمیدند که چه کار باید بکنند شاید دوباره برگردد. بعد از نوشتن نامه خواهرش رابین به اتاق او آمد و می خواست که پیش برادرش بماند آن دو به همراه خرگوششان همانجا به خواب رفتند؛ پدر و مادر نامه جکسون را پیدا کردند و تصمیم گرفتند با او صحبت کنند و به جکسون گفتند که گاهی والدین هم اشتباه می کنند و گاهی شرایط سخت می شود. پس از کمی صحبت کردن عصبانیت جکسون فروکش کرد و او از پدر و مادرش خواست تا از این به بعد حقیقت را به او بگویند و پدر و مادرش پذیرفتند. پدر توانست یک کار پاره وقت پیدا کند که مزایای بیشتری داشت و یک آپارتمان موقت تا زمانی که برنامه دیگری بریزد.او تمام سعی خود را می کرد تا مشکلات را حل کند و بچه ها را به همان مدرسه قبلی بفرستد.
بخشی از کتاب: توی یک مقاله خوانده بودم، نوشته شده بود دوست های خیالی معمولاً در زمان استرس ظاهر می شوند و با بالا تر رفتن سن، معمولاً بچه ها دنیای خیالی خود را فراموش می کنند.
اما کرنشا چیز دیگری به من گفت. او گفت:«دوستای خیالی هیچ وقت ترکت نمی کنن. فقط آماده و منتظر می مونن تا وقتی که به اونا نیاز داشته باشی » گفتم شاید خیلی معطل شود، اما او جواب داد که ناراحت نمی شود و وظیفه اش است. اولین شب در آپارتمان جدیدمان، روی مبل توی اتاق نشیمن خوابیدم. نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم، ولی همه خواب بودند. وقتی رفتم سمت آشپزخانه تا آب بخورم، در کمال تعجب شنیدم که آب حمام باز است. در زدم، اما کسی جواب نداد. لای در را باز کردم، حمام پر از بخار بود و حباب توی هوا این طرف و آن طرف می رفت. از بین بخار ها توانستم کرنشا را ببینم که توی وان بود و برای خودش با کف، ریش گذاشته بود.پرسید: « پاستیل بنفش داری؟» پیش از اینکه بتوانم جوابی بدهم ، دست بابا را روی شانه ام حس کردم:« جکسون؟خوبی؟ »
انتهای پیام/ م
انتهای پیام/ م
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده