به کی سلام کنم ؟؛ کتابی برای نمایش دوران تاریک قبل از انقلاب/ اثر ادبی که مخاطب را جذب می کند
به گزارش گروه فرهنگی "تیتریک"؛ حمیده علیزاده منتقد در نقد کتاب «به کی سلام کنم ؟» از سیمین دانشور در یادداشتی اختصاصی برای "تیتریک " نوشت : کتاب به کی سلام کنم؟، نوشته سیمین دانشور در انتشارات خوارزمی به چاپ رسیده است و چاپ اول این کتاب در خرداد ماه 1359 بوده است و تمامی داستان ها در زمان قبل از انقلاب اسلامی نوشته شده است .کتاب در242 صفحه گرد آمده و از 11 داستان کوتاه تشکیل شده است که هرکدام توصیف و شرح حالی از شخصیت های دوران گذشته دارند . در بیشتر قسمت های کتاب نوشته ها به زبان محاوره هستند ؛ روان و قابل درک و به خوبی در ذهن و قلب خواننده می نشینند. داستان ها شامل : تیله شکسته ، تصادف ، به کی سلام کنم ، چشم خفته ، مار و مرد ، انیس ، درد همه جا هست ، یک سر و یک بالین ، کیدالخائنین ، سوترا می باشد.
سیمین دانشور در 8 اردیبهشت 1300 در شیراز به دنیا آمده است، او همسر جلال ال احمد بود. دانشور رمان نویس، مترجم، مدرس و پژوهشگر بود؛ در سال 1328 مدرک دکترای خود را از دانشگاه تهران گرفت .از آثار او به «سووشون »، «آتش خاموش »،« به کی سلام کنم ؟»، «شهری چون بهشت» و ... می توان اشاره کرد. سیمین دانشور در سال 1390 در اثر بیماری و کهولت سن درگذشت. در آثار او به جزئیات توجه می شود و داستان های این کتاب دارای موضوعات متنوع و شخصیت های متفاوت است ، در داستان های او به دنیای زنان و مردان و دیدگاهشان از زندگی اشاره شده و رنج ها و شادی هایشان توصیف و در داستان ها گنجانده شده است .
تیله شکسته اولین داستان این کتاب است که از مردمانی می نویسد در روستایی که از گوشه و کنار تپه ها و دشت هایش تیله شکسته هایی یافت می شود که یادگار زمان های گذشته اند ،خوررنگ پسری است که با تنها برادرش که همه کس اوست در این روستا زندگی می کند و اهالی ده و کدخدا آنها را زیر بال و پر خود گرفته اند آنها خانواده و همه کس و کار خود را در زلزله از دست داده اند و اهل روستا برای نگه داری و بزرگ کردنشان کمک کرده اند ؛ برادر خوررنگ که در حادثه زلزله آسیب دید و دیگر مثل اولش نشد در قهوه خانه کار می کرد و خوررنگ بسیار به او وابسته بود. تا اینکه گروهی باستان شناس به روستا آمدند و کارگر استخدام کردند تا در تپه ها کاوش کنند و به هرکس به اندازه سنش مزد می دادند و خورنگ هم با شناسنامه برادرش که 17 سال داشت رفت تا مزد بیشتری بتواند نصیب خود کند. آنها تکه هایی از تیله شکسته ها را پیدا می کردند و شماره گذاری کرده و گروهی هم تکه ها را به هم می چسباندند. تا اینکه صحبت از آمدن خانمی شد ، پیرزنی با قد کوتاه که عینک سیاهی بر چشم داشت و سرتا پا سیاه پوشیده بود. او به روستا آمد تا تپه ها و دشت ها را ببیند و غم خود را در آنجا جا بگذارد .خانم با مردی که ریشوی چشم آبی بود مدتی با هم صحبت کردند و سپس بالای سر خوررنگ آمدند و زن از او پرسید که چند سالش است و به خوررنگ گفت که چشمانش رنگ دریای دم غروب را دارد.زن و شوهرش در سالی که زلزله آمده بود به روستا آمده بودند و برای روستائیان آذوقه و لباس و پتو آورده بودند. خانم حالا خیلی پیر و شکسته به نظر می رسید و یکدانه پسرش را از دست داده بود.
آن زن می خواست خوررنگ را به فرزندی قبول کرده و با خود به تهران ببرد. پسرک با کمی تردید پذیرفت ولی دلش پیش برادرش بود حتی به خانم گفت که نمی شود برادرم را هم با خود ببریم اما زن گفت که یک پسر می خواهد و در ضمن برادر او بزرگ شده است .خانم برای او لباس و کفش و ... خرید و صندوقی که وسایلش را در آن بگذارد و آنها با هم راهی شدند. ولی در راه خوررنگ پشیمان شد و وقتی ماشین ایستاده بود فرار کرد و رفت و رفت تا به اتوبوسی رسید از قضا زن در آن اتوبوس بود آنها با هم به روستا بازگشتند تا زن خورنگ را تحویل برادر و کدخدا بدهد .
داستان بعدی تصادف نام دارد این داستان حکایت از زنی دارد که همسایه اش به تازگی ماشینی خریده و او هم به همسرش اصرار می کند که آنها هم ماشینی بخرند و حتی او را مجبور می کند تا خانه را گرو بگذارد و از اداره مساعده بگیرد تا گواهینامه اش را بگیرد و ماشین بخرند .اما خریدن ماشین دردسر هایی برای آنها درست کرد و تصادف هایی که رخ می داد و مرد تمام پول و درآمدش را صرف تعمیر و خسارت این تصادف ها می کرد تا اینکه مرد تصمیم گرفت به ماموریت در شهر دیگری برود تا حقوق بیشتری بگیرد.
در ماموریت نامه هایی از همسرش به دستش می رسید که همه درباره رانندگی هایش بود و ماجراهایی که برایش پیش می آمد ،این روند آنقدر ادامه دار شد که به فروختن لوازم منزل هم کشیده شد. با آخر تصادف ماشین به کلی از بین می رود و زن با سرهنگی تصادف می کند و او را در بیمارستان بستری می کنند و روز ها و شب ها زن به دیدن او به بیمارستان می رود تا حالش رو به بهبود شود؛ مرد وقتی متوجه موضوع می شود نگران به شهرش باز می گردد و می بیند که زنش سالم است ولی زن دیگر قصد زندگی با او را ندارد و او را ترک می کند و مرد می ماند و با کلی قسط بانک .
به کی سلام کنم ؟ داستانی است که عنوان کتاب سیمین دانشور را به خود اختصاص داده است .داستان کوکب سلطان زنی که کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بوده است و همسرش فراش مدرسه بوده و خودش در خانه مدیر مدرسه کار می کرده است او صاحب دختری می شود که او را ربابه نام می نهد و ربابه یکسالش است که حاج اسماعیل همسر کوکب خانم صبح به سر کار می رود و دیگر به خانه باز نمی گردد .خانم مدیر تقاضا می دهد که کوکب خانم به جای همسرش فراش مدرسه شود و موافقت می شود کوکب خانم با دخترش به زندگی ادامه می دهد و در مدرسه و خانه مدیر بسیار کار می کند و همین کار باعث می شود که کمی غمش را فراموش کند .اما با مردن خانم مدیر آواره شد و او را بازنشسته کردند و از خانه مدیر هم بیرون انداختند و او مجبور شد تنها دخترش را شوهر دهد تا زندگی او را نجات دهد اما دامادش مرد خوبی نبود و با ربابه رفتار خوبی نداشت .ربابه در خانه شوهرش رنج زیادی می برد .در واقع داستان به کی سلام کنم از درد و رنج زنان زحمتکشی می گوید که در زندگی سختی فراوان کشیده اند و اسیر مردسالاری زمان خود شده اند .زنی که حتی نمی تواند به دیدار دختر و نوه هایش برود و سراغ آنها را از در وهمسایه ها می گیرد و از احوال آنها با خبر می شود .
بخشی از کتاب :«و تازه دست بزن هم دارد. دخترم را کتک می زند. از در و همسایه ها شنیده ام ،شنیده ام گفته مگر ننه ات با نان کلفتی و فراشی مدرسه بزرگت نکرده ؟ حتی شنیده ام دخترم منصور را بدون قابله زاییده ،حالا باید بیست ماهش شده باشد ،البد حرف هم می زند . شنیده ام مادرش گفته شکم دوم قابله می خواهد چه کند؟ و خودش بچه را گرفته .همسایه ها هم کمک کرده اند .این ها را که شنیدم نتوانستم تحمل کنم . پاشدم یک من نارنگی خریدم و رفتم دیدن دخترم .رنگش زرد مثل زرد چوبه ، چه رنگی ، چه حالی، نا نداشت تو رختخواب بنشیند و التماسم کرد که مادر اینجا نمان ،پاشو برو نارنگیها هم بردار ببر اگر بفهمد تو آمده ای می گیرد می زندم و حالا کو تا از رختخواب در بیایم . یک عالمه رخت چرک جمع شده ، کفری شدم گفتم ربابه ، مادرت پیش مرگت بشود اینکه نشد زندگی ، این مردگی است .من و پدر خدا بیامرزت کیف دنیا را کردیم. تو چرا باید بسوزی و بسازی ؟مگر عمر را چند بار به آدمیزاد می دهند . پدرت تو را قنداق می کرد،لالایی می گفت ، می شست ، گردشت می برد . گفت مادر دو تا بچه دارم نمی توانم طلاق بگیرم .به علاوه با من که بد تا نمی کند . گفتم برای کلفتی لازم نکرده بود این همه درس بخوانی ...»
قصه درد همه جا هست قصه کودکی به نام بردیاست که برادرش بیمار است ؛این داستان تصویری از غم و اندوه خانواده ای است که کودکی را از دست داده است و کودکی دیگر که هیچ ذهنیتی درباره مردن ندارد را رو به روی دیدگان می آورد.
برشی از کتاب :"بردیا گریه کرد و گفت : نه ، مامانم را می خواهم ،می خواهم بروم با افشین بازی کنم . افشین اوخ شده تو تختش خوابیده .دکتر در اتاق افشینمی آمد و به او آمپول می ز د . به بردیا می گفت : جانم دو بزن برو تو حیاط بازی کن. بعد دکتر با مامانش می آمدند تو حیاط ،مامانش گریه می کرد .دکتر سوار ماشینش می شد و می گفت : با خداست .افشین یک گاز هایی می گرفت که نگو .البته وقتی اوخ نشده بود و بردیا موهایش را می کشید و میزدش ،اما حاال که اوخ شده بود بردیا نمیزدش .ماشین قرمزش را می داد دستش و می گفت : خوب که شدی مداد رنگی هایم را می دهم به تو .مامان دست می گذاشت زیر سر افشین ،سرش را بلند میکرد و قاشق دوا را می ریخت در دهن افشین ، افشین تف می کرد . مامان می گفت اگه بخوری یه چیز خوبی بهت می دهم ."
داستان دیگر این کتاب کید الخائنین است که قصه زندگی سرهنگی است که با همسر و نوه اش زندگی می کند؛ دخترش طلاق گرفته و به آلمان رفته تا سلمانی گری بیاموزد و دامادش ازدواج کرده است و کیوان نوه اش حالا در کنار آن دو زندگی می کند ،سرهنگی که یک عمر به دولت خدمت کرده است .
در کتاب آمده است :" باید دل به دریا می زد . هرچه می شد می شد . مگر چند سال از عمرش باقی مانده بود ؟ از عمر خودش و زنش ، و زنش که از خدا می خواست . مگر بار ها نگفته بود که آدم باید حسینی باشد نه یزیدی .گیرم حقوق بازنشستگی را قطع می کردند... پدرانه گفت : از قول من بگو ،اینقدر مردم را نچزانید دودش توی چشم خودتان می رود . و دیگر دور برداشته بود ، اما عجیب بود که نمی توانست جلو خودش را بگیرد . دست آقا را گرفت و گفت : آقا تشریف بیاورید سوار بشوید . مردها آقا را رها کردند . آقا مردد می نمود و حالا سرهنگ آقا را می کشانید . آهسته گفت سینه پهلو می کنید ..."
نویسنده با مهارت کامل داستان هایش را شرح داده و آنها را به زیبایی به تصویر کشیده است و خواننده را با خود همراه و به عمق داستان می برد . داستان ها روایت از رنج و مشقت و گاه شادی و خوشی های زندگی دارند تمامی داستان ها با زبانی روان و خودمانی بوده و به سادگی مخاطب را به خود جلب می کند .
انتهای پیام/ م