آواز کریسمس؛ کتابی با هدف توجه ثروتمندان به فقرا/اثری که مورد استقبال مردم جهان قرار گرفت
به گزارش گروه فرهنگی "تیتریک"؛ حمیده علیزاده منتقد در نقد کتاب " آواز کریسمس" نوشته ی چارلز دیکنز، در یادداشتی اختصاصی برای "تیتریک" نوشت: کتاب آواز کریسمس نوشته چارلز دیکنز به ترجمه کتایون حدادی از انتشارات سوره مهر می باشد؛ کتابی که شامل 5 فصل مرتبط که در ادامه یکدیگر آمده اند . آواز کریسمس برای اولین بار در سال 1843 منتشر شده است. داستانی که از آن سال ها تا به امروزخوانندگان بسیاری را به خود جذب کرده است و چندین بار در صحنه تئاتر، تلویزیون و سینما به نمایش گذاشته شده است، آواز کزیسمس جزء پر فروش ترین کتاب ها در حوزه داستان در سراسر جهان شناخته شده است.
چالزدیکنز، رمان نویس انگلیسی در سال 1812 چشم به جهان گشود. او دوران کودکی خود را در رنج و ناکامی گذراند .تصویر سازی او از کتاب هایی که می خواند، سبب شد که او به سرعت تبدیل به یک رمان نویس حرفه ای شود. در جوانی شغل تند نویسی و خبرنگاری داشت وی با بینش عمیقی که داشت ؛به عالم نویسندگی وارد شد و به توصیف و بیان دردهای جامعه پرداخت، دردهایی که خودش آنها را چشیده و لمس کرده بود. از آثار این نویسنده می توان به : «الیور تویست »،« دکان سمساری » ،« سرود نوئل» ،« آرزوهای بزرگ» و ... اشاره کرد.
آواز کریسمس کتابی است که حال و هوای روز های کریسمس را با دید جدیدی توصیف می کند. داستانی کوتاه که مناسب برای نوجوانان و جوانان است؛ با این حال هر خواننده ای را به خود جذب کرده و خواندن آن جالب و قابل تامل است. نویسنده از درد و رنج انسان های فقیر و مردی که پولدار، خسیس و سنگدل است می نویسد. اسکروج همان مرد وشخصیت اصلی داستان است.
فصل اول کتاب با نام روح مارلی است که اسکروج با مارلی ملاقات می کند و مارلی از او می خواهد که هرگز او و حال و روزش را فراموش نکند.
داستان از آنجا شروع می شود که اسکروج در دفتر کارش است؛ دفتری که نام اسکروج و مارلی بر سردر دفتر زده شده است ،مارلی همان همکار اسکروج که هفت سال است که از دنیا رفته است اما نام او از سردر دفتربرداشته نشده است و افرادی که به دفتر مراجعه می کنند گاهی او را مارلی و گاهی اسکروج صدا می زنند. اسکروج مردی است که نسبت به پول بسیار سخت گیر است و همیشه تنهاست و دوستی ندارد. سرمای درونش چهره پیرش را منجمد کرده است؛ موهای سر و ابروهایش سفید است. سفید مثل برف و این سرما، همه جا همراه او می رفت. دفتر کارش در تابستان یخ زده است و هنگام کریسمس همچنان سرد است. هیچکس با او احوال پرسی نمی کند، هیچکس او را به خانه اش دعوت نمی کند، هیچ گدایی به سمتش دست دراز نمی کند.
اما او به این چیز ها اهمیت نمی داد. شب کریسمس فرا رسیده بود. اسکروج پیر در دفترش مشغول کار بود. هوا خیلی سرد بود .او می توانست صدای عابرین را بشنود که در خیابان ،دست هایشان را به هم می مالند تا گرم شوند .ناگهان صدا شادمانه ای فریاد زد: کریسمس مبارک دایی جان، خداوند نگهدارت باشد! ». این صدا صدای پسر خواهر اسکروج بود. اسکروج گفت: « اح چرند نگو !» اسکروج به او گفت که: « تو چه حقی داری که شادی کنی ؟چه دلیلی برای شاد بودن داری ؟تو فقیرتر از آن هستی که بتوانی شاد باشی .»
خواهر زاده خنده کنان گفت: « شما هم پولدارتر از آن هستید که حتی ذره ای غمگین باشد !»
اسکروج که پاسخ بهتری آماده نداشت، بنابراین دوباره گفت: « اح چرند نگو !»
خواهر زاده گفت: «عصبانی نشوید! کریسمس پر از خوبی و شادی و لحظه های دلپذیر است. در تمام سال این تنها شبی است که مردم قلبهای خود را به روی هم باز می کنند و به زیر دست هایشان فکر می کنند. بنابراین اگر چه هیچ وقت در جیب من طلا و نقره نبوده است ولی باور دارم که کریسمس برای من خوب بوده و خواهد بود. به همین دلیل است که می گویم کریسمس مبارک!» دایی جان فردا شب مهمان ما باش. خیلی خوب می شد اگر شما به جمع ما می آمدید. خواهر زاده در حال خارج شدن از دفتر بود و در همان حال دو نفر که آقایان محترمی بودند و لباسهای گران قیمتی به تن داشتند وارد دفتر اسکروج شدند. یکی از آن دو مرد که قلمی در دست داشت گفت: « آقای اسکروج در چنین شب فرخنده ای از سال ، ما می خواهیم برای فقرا کاری انجام دهیم .در چنین شبی هزاران نفر هستند که چیزی برای خوردن ندارند ، آنها حتی خانه ای ندارند که در آن گرم شوند .» اسکروج به آنها گفت که پولی ندارم که با آن دیگران را خوشحال کنم.
آن روز اسکروج شامش را در مهمانخانه ای خورد و به خانه رفت . خانه ای که اتاق های زیادی داشت و زمانی مال مارلی بود . اتاق هایی تاریک و ناجور ،در یک خانه قدیمی با یک حیاط تاریک که کسی به جز اسکروج در آن زندگی نمی کرد. اسکروج به طبقه بالا به اتاق خوابش رفت .در اتاق قدم زد انگار خیالاتی شده بود و مدام با خود می گفت خیالات .به بالا نگاه کرد و ناقوسی را دید که مدتها از ان استفاده نشده بود اما هنوز آنجا آویزان بود .ناقوس به آرامی شروع به حرکت کرد صدای کوتاهی از آن شنیده می شد .بعد با صدای بلندی شروع کرد به حرکت کردن و سپس ناگهان همه ناقوس هایی که به صدا در آمده بودند خاموش شدند.
از طبقه پایین صدایی می آمد. مثل اینکه کسی زنجیر های سنگینی را می کشید صدا بالا آمد و یکراست به اتاقش رسید. این همان چهره بود خود خودش بود _ مارلی _ با همان لباسهایی که همیشه به تن داشت. زنجیری که پشت سرش بود از صندوق های پول، کلید ها، قفل ها ، دفتر های حساب و کیف های پول تشکیل شده بود. اسکروج از ترس فریاد زد: «چرا آمدی مزاحمم شوی ؟»
مارلی برای او گفت که من به زنجیری کشیده شده ام که در طول زندگی آن را ساخته ام . من آن را حلقه به حلقه با طمع بی اندازه ام به خودم بسته ام .من اینجا آمده ام تا به تو هشدار بدهم و تو را از سرنوشت شومی که در انتظارت است فرار کنی چون تو هنوز فرصت داری .تو با سه روح دیگر هم روبه رو خواهی شد تا به تو چیز هایی را نشان دهند.
نویسنده طوری داستان را به تصویر می کشد و آن را با جزئیات بیان می کند که خواننده به راحتی آن را درک و با داستان ارتباط برقرار می کند.
ارواحی که یک به یک به ملاقات اسکروج می آیند و رویدادهایی را به او نشان می دهند ؛اولی کریسمس سال قبل و دومی کریسمس امسال و سومی کریسمس سال آینده است که در آن اسکروج مرده ، پیر مرد تصاویری را از روز مرگ خود می بیند که برایش بسیار دردناک و غم انگیز است مرده ای که تنها در تخت افتاده و اطرافیانش از وسایل خانه اش چیزهایی را برداشته اند تا بفروشند ؛ این وقایع اسکروج را به وحشت می اندازد و او که بسیار ناراحت است، فرصتی می خواهد که بتواند همه چیز را تغییر دهد و به انسان دیگری تبدیل شود.
بخشی از کتاب: او مقابل یک تخت خالی ایستاده بود؛ بدون پرده ،روی تخت پارچه کهنه ای ،چیزی را پوشانده بود و نور کمرنگی تخت و آن چیز را روشن می کرد. بدون شاهد، بدون گریه و زاری و بدون مراقب.بدن آن مرد روی تخت افتاده بود. اسکروج اجازه پیدا کرد تا با انگشت پارچه را بردارد و چهره ی آن مرد را ببیند اما جرات این کار را نداشت.
همچنان که به تخت خواب نگاه می کرد فکر کرد :« اگر این مرد همین حالا بتواند بلند شود ،اولین فکری که به مغزش می رسد چیست ؟عشق به پول آیا برایش خوشبختی آورده است ؟»او در آن خانه خالی دراز کشیده بود؛ تنها بدون زن یا بچه ای که بگوید:« او با من مهربان بود و من به خاطر محبتی که او به من داشت با او مهربان خواهم بود !»
فصل آخر این کتاب که اسکروج می خواهد گذشته و حال و آینده
اش را جبران کند ؛ اوبهترین دوست ،بهترین رئیس و بهترین مردی شد که در شهر پیدا می
شد و به فردی سخاوتمند تبدیل شده بوده که همه در باره اش چیزهای خوب می گفتند.
انتهای پیام/ م