خانه ای با شش برادر رزمنده و سه شهید
گروه دفاع مقدس «تیتریک»؛دست
به کار می شوم و نخست میروم سراغ شماره تلفن و آدرس و آشنا. همان روز نخست
به اطلاعاتی درباره شهدا می رسم و این را کشف می کنم که یکی از برادرها
فرمانده گردان بوده. دنبال پدر و مادر شهدا هستم؛ اسم هایشان را دوستی
رسانده؛ حاج رجب محمد خانلي و حاجیه خانم پینه دوست. اطلاعاتی که از اینترنت به دست آورده ام حاکی از اعطای نشان ایثار توسط رییس جمهور به پدر شهدا است در جریان سفر استانی.
نشانی محله را داده اند و خانه را. سر کوچه بقال مسنی است. به بهانه خرید آبمیوه داخل مغازه اش میشوم و سراغ حاج رجب محمد خانلي را میگیرم. سوال پیچم می کند که از بنیاد شهید آمده ای؟ چه کار داری با حاج رجب؟ وقتی می گویم خبرنگار هستم اول کمی تعجب می کند و شاید در ذهنش سوال می کند مگر هنوز این سوژه ها خریدار دارد؟ و بعد می رود سراغ خاطرات مشترک و آخر سر آب پاکی را میریزد روی دستم؛ دو سال پیش از دنیا رفت. سراغ حاج خانم را می گیرم که جواب می دهد: «در غم بچه ها تنها تکیه گاهش حاجی بود. او هم که رفت دیگر تنها مانده بود. تاب نیاورد و رفت تا مهمان بچه هایش شود.». پیرمرد حبیب، عزیز و مجید را هم به خاطر می آورد... کوچه هم که به نام شهید محمد خانلی است.
تشییع مادر شهید محمدخانلی ها
میروم به بنیاد شهید سراغ دست نوشته، وصیت نامه و یا هر سندی که از این سه شهید باقی مانده باشد. اول زیر بار دادن سند نمی رفتند، اما بعد به واسطه یک دوست معرفی می شوم به مدیر مرکز اسناد و موزه. وصیت نامه شهید مجید را دارند: « از پدر و مادرم خواهش مي كنم كه اگر من شهيد شدم گريه نكنند، بلكه جشن بگيرند تا ضد انقلاب را مأيوس و سرافكنده كنند. پدر جان تو مي داني كه من چهار سال روزه دارم و تقريباً چهار سال هم نماز برايم به جا بياوريد و اگر انشاء الله شهيد شدم در وادي رحمت دفن كنيد . پدر جان و مادر جان از شما خواهش مي كنم كه هميشه امر امام را انجام دهید و به برادران و خواهرانم و به ديگران اين امر را سفارش كنيد.». این وصیت نامه یعنی مجید هم جزو همان هایی بود که سرشان به کار خودشان بود و زیادی هم تقیدات دینی نداشتند و با بانگ امام(ره) بیدار شدند. جوانیشان را وقف آرمان امام(ره) و اسلام کردند و رفتند تا افتخار این شهر باشند.
خانواده
ی پرجمعیتی داشته اند. پدر نقاش ساختمان بوده. شهید مجید ابتدایی را در
مدرسه فیروز خوانده و بواسطه اقتضائات منزل، مجبور شده از همان دوران کار
کند. شغل پدر را ادامه می دهد و کمی هم مدرنش می کند. به نقاشی و تزئینات
ساختمان با كاغذ دیواری می پرداخته. پدر دست او و برادرهایش را هر از گاهی
میگرفته و می برده به جلسات درس آقای قاضی. سال پنجاه و سه بود که دیپلم
گرفت. سربازی رفت؛ سنندج. آقای قاضی سفارش کرده بود سربازها را از تحولات
سیاسی آگاه سازد. همین شد که با لطایف الحیل اعلامیه به پادگان می رساند.
بعد هم که فرار كرد. بعد از انقلاب پاتوقش و شب و روزش مسجد میرعلی بود.
بعد هم آقای قاضی ماموریت یکی از کمیته های محلات را داد به او. جنگ که
آغاز شد، شد سپاهی بعد هم که رفت دوره چریکی.
از این زمان به بعد جبهه مهمترین مسئله زندگی مجید بود. غیر خودش پنج
برادر دیگر را هم اهل جبهه کرد.فرمانده که شد، با صمیمیت برخورد می كرد.
چند بار زخمی شد. در عملیات سوسنگرد با تركش خمپاره از ناحیه دست راست زخمی
شد. پلاتین گذاشتند و بلافاصله به جبهه برگشت.
وقت آسمانی شدنش رسیده بود. عملیات مسلم بن عقیل؛ تپه سلیمان.
مجید اولین شهید خانواده بود. رفت و دنبال او حبیب و عزیز هم راه آسمان را در پیش گرفتند.
خوشبختانه چند نوار از خاطره گویی پدر و مادر شهید محمد خانلی ها هست.
پدرش می گوید: «مجید به كسانی كه معتقد به اسلام بودند توجه و علاقه نشان می داد و هر گاه كسی كه بر خلاف دستورات اسلام حرفی می زد، عصبانی می شد . از زمانی كه دستورات اسلام را درك كرد در شخصیت و رفتار او تغییر بسیاری حاصل شد. به خصوص به من و مادرش احترام فراوانی می گذاشت و همین رفتار وی سبب شد كه فرزندان دیگر خانواده به ما احترام بگذراند.»
مادرشهید هم از پسرش خاطره ها دارد: «یك بار زخمی شده بود و در بیمارستان تبریز بستری بود . در طی سه روز تنها دو تومان خرج كرد .»
شهید محمدخانلی همراه شهید تجلایی
داوود نوشاد از همرزم هایش هم می گوید: «در عملیات فتح المبین محور ما بایستی استتار می شد اما نیروهای تشكیل دهنده گردان از مناطق مختلفی مانند سوسنگرد ، بستان و دهلاویه بودند كه هماهنگ كردن این افراد ، اقتدار و مدیریت خاصی را می طلبید. مجید محمدخانلی با رفتار سنجیده به راحتی مسئله را حل كرد و به راحتی تمام نیروها را برای عملیات استتار منسجم كرد... من و محمدخانلی و شهید غازانی و چند نفر دیگر از گروهان فاصله گرفتیم؛ ناگهان متوجه شدیم حدود صد و پنجاه نفر عراقی به طرف ما می آیند؛ ما فقط دو قبضه اسلحه كلاشینكف و چند عدد نارنجك داشتیم. در این حال محمدخانلی با تدبیر به موقع ما را به چند گروه تقسیم كرد. در همین عملیات یكی از محورهای صعب العبور به ما محول شده و تقریباً تمام منطقه مین گذاری بود. یك ساعت به شروع عملیات مانده گروه تخریب جلو رفتند تا عملیات خنثی سازی را انجام دهند ولی چند مین منفجر شد و دشمن به حضور ما پی برد. موقعیت خود را به قرارگاه و برادر رحیم صفوی اطلاع دادیم . به كانالی نزدیك شدیم در حالی كه به ما گفته بودند كانال پاكسازی شده ولی احساس كردیم عراقی ها در آن هستند. برای این كه مطمئن شویم چند شلیك هوایی كردیم بلافاصله عراقی ها از زیر ما را به گلوله بستند. محمدخانلی فوراً نیروها را به مكانی هدایت كرد تا امنتر باشد. در نزدیك ما یك دستگاه P.M.P متعلق به تیپ نجف قرار داشت كه گیر كرده بود . با مشورت مجید از خدمه آن دستگاه كمك خواستیم وبا شلیك یك موشك مالیوتكا به طرف كانال، عراقی ها بیرون آمدند و عده ای فرار كردند و عده ای اسیر شدند.
منبع:تبریز بیدار