دل نوشته ای زیبا از مسافر جادهی نور
به نام خدای شقایقها
ذرهای از احساسم لرزید، طاقتم تاب نیاورد، شدم مسافر جادهی نور تا پیدا کنم تمام ناپیداهای وجودم را. هنوز گذر زمان به معرکه نیوفتاده بود که با تمام بچههای اتوبوس، عمق صمیمیت را لمس کردیم.
کنار پنجرهی دلم نشستم، خاک جاده سکوت کرد تا فقط چشمان لاجوردی آسمان را نظاره کنم تا کهکشان شب صدفهای بلورین خودش را نمایان کند و ما به اردوگاه برسیم. شبش پر از ستاره، ماهش میلغزید، به پیشوازمان آمدند.
چه لذتی داشت شام دستهجمعی. برای نماز صبح که بیدار شدیم، آرامشی وصفنشدنی تمام وجودم را فرا گرفت.
شرهانی چه بود؟ همانجایی که باران ترکش روی زمینش هنوز هم خشک نشده بود، ترکشها را میان انگشتانم لمس کردم تا شاید رازشان را بفهمم. شور و شوق و کنجکاوی همه دست به دست هم دادند تا بدوم و به مقبرهای برسم که آرامگاه چندین شهید بود. نگاهی انداختم تا نامشان را بخوانم.
همه گمنام بودند، آخر چرا؟؟؟ کمی سست شدم. تابلوی «خطر مین» پشت سیم خاردارها اسیر شده بود و به من میگفت جلوتر نیا و از همین جا بنگر که معنای شجاعت چیست! آسمانش مثل آسمان اینجا نبود، آسمان به زمینش نزدیک بود، گویا زمین هم جزئی از آسمان بود. غذای صحرایی در میان استراحتگاه نیزاری، شد برگی از قشنگترین خاطرات دفتر دلم.
پیرمردی بود خادم آنجا که تمام نگاهم در برابرش به زانو افتاد، یکی از پاهایش جای خود را به عصای فلزی داده بود تا این عصا بشود همدم پاییز این روزهایش در کنار خاطرات دیروزش. پرچمهای «یا زهرا» و فانوسهای خاموش حرمت غرورم را شکست، بغض به یکباره گلویم را فشرد، سرم را پایین انداختم تا کسی شاهد غربت اشکهایم نباشد. اینجا دیگر کجاست؟ جایی که خاکهایش فریاد میزنند از دردهای در سینه پنهانشان.
باز هم نم باران زد، بوی عشق میآمد، آری من معنای عشق را در خاکهای پردرد فکه یافتم. فکه لیلای لیلیها بود، خاکش جذبه داشت، به اطرافم که خیره شدم دیدم همه ناخودآگاه دست بر خاکش برده با دلی ساده و سبز با او حرف میزنند.
باد و نم باران و حرکت سربندهای «یا حسین» صدای غوغای خاک را به گوشم رساند. اینجا طلائیه بود، درون سنگری نشستیم و زیر آسمان خاکهای طلا دعا خوانیم. میدانی خاصیتش چه بود؟ اینکه کسی التماس اشکهایم را نمیدید.
اگر تو هم عاشق شوی میتوانی شب زیر بال باران در هویزه کنار شهید علمالهدی دعای کمیل بخوانی و با تمام وجود از معشوقت تشکر کنی که این لحظه را برایت آفرید. فتحالمبین، قصهی پرغصهی سرنوشتت چه بود که اینگونه هزاران هزار شقایق را اسیر سیمهای خاردار کرده بودی؟ این بود رسم مهمان نوازیت که از میان شقایقهایت، صدها نشان لاله به جای شهدای گمنامت به من خیره شوند و بگویند آری عشق تنها گناه ما بود و عاشقی تنها افتخار ما.
باران! نکند خیال استجابت دعایم را داری که هر کجای این بهشت دست بر آسمان میبرم دستانم را خالی نمیگذاری؟ دستانم را به سیم خاردارهایش گره زدم، معجزه شد و با کربلا حرف زدم. شلمچه! کاش میدانستی خاک ترک برداشتهات به من چه درس بزرگی در زندگی بخشید.
شلمچه! مگر تو چه دیدهای که اینگونه موج غمهایت را به دوش خاکهایت ریختهای؟ مادر پیری در معراج شهدا، که تکه استخوانها و پلاکها را آورده بودند به سراغ پسرش آمده بود، گریه میکرد و غزل میخواند که چرا نیامدی؟ اشک هم مرهم بیکسیهایش نمیشد. طوفان دلش آرام نمیگرفت و این ناآرامی آتشی بر دلهای ما میزد، ولی افسوس که شعرهای راه اردو و این خواب زیبای پرستیدنی- طراوت نماز جماعت با بچهها- بستنیهای آقای خادمی- همنشینی ارزشمند با آقای شعبانی و حاج آقا میرمجیدی- حرف زدنهای شبانهی یواشکی هنگام خاموشی، زیاد عمر نکرد و زود به پایان رسید. ولی قلبی که در سینهام میتپد همیشه به یاد این خاطرات است. جواب سوالهایم پیدا شد. گرچه نبودنت دلم را سوزاند، از دیدارت جز یک مشت خاک و یک پلاک و یک قمقمهی خالی برایم چیزی نماند، حتی چفیهات، تا با آن اشکانم را پاک کنم، ولی همیشه به دنبال سایه قدمهایت میآیم تا هرگز مرا بیوفا ننامی.