ای کاش خاک پای شهیدان می شدم/ کوچه ها ی فردیس همدم تنهایی مادر شهید ۱۳ ساله/ بهنام کودک بود اما روح بزرگی داشت
گروه استانی «تیتریک»؛به نقل از "فردیسان"، شاید بارها این سخن حضرت امام به گوشمان خورده است که «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
کشور سرافراز ایران پر است از رهبران ۱۳ ساله ای که برای دفاع از این آب و خاک جان خود را فدا کردند و در کودکی مشق عشق و ایثار کردند.
شهید بهنام محمدی در ۱۲ بهمن ماه ۱۳۴۵ در مسجد سلیمان متولد می شود در یک سالگی به خرمشهر می رود و دوران تحصیل خود ر ادر این شهر سپری می کند،او در ۲۸ شهریور ۱۳۵۹ عازم جبهه ی جنگ و جهاد با دشمن می شود و سرانجام بعد از یک ماه مجاهدت در ۲۸ مهر ماه ۱۳۵۹ در سن ۱۳ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل می شود.
در یکی از محله های شهر فردیس در خانه ای کوچک مادری یزرگ سرداری کوچک زندگی می کند که تنهایی خو د را با اهالی محله ای که او را مادر بهنام می نامند تقسیم کرده است ،دیگر همه او را دراین محله می شناسند و میدانند دلش که می گیرد گوشه ای می نشیند و نگاهش را به رهگذران می دوزد، به سراغ مادر این شهید دانش اموز رفتیم و پای درد و دل مادر این شهید بزرگوار نشستیم…
از او می خواهیم از بهنام برایمان بگوید و او در هر خاطره اش اشک می ریزید و می گوید: بهنام خیلی بزرگ بود با وجود این که کودکی بیش نبود اما روح بزرگی داشت که ما را متعجب می کرد ،من در زندگی سختی های زیادی کشیده ام از نداشتن مادر تا وجود همسری نامهربان، اما بهنام همیشه می گفت "من از تو مواظبت می کنم نگران نباش” و من را آرام می کرد.
از او درباره ی اعزام بهنام به جبهه می پرسیم و او می گوید:زمانی که دشمن خرمشهر را محاصره کرد و به ناموس و خاک این کشور دست درازی کرد فرزند من هم با سن کم دفاع از کشور و ناموسش را وظیفه ی خود دانست، زمانی که همه ی خانواده ها شهر را با فرزندان خود ترک می کردند به من گفت: اصرار نکنید من باید این جا بمانم و بجنگم ، میخواهم غلام امام حسین(ع) باشم.
از پشت صورت فرسوده او می توانی سالها رنج و محنت را بخوانی. سالها سختی و سوختن. سوختنی که پاداشش بی گمان بهشت است.
او درباره ی ویژگی های اخلاقی بهنام می گوید: بهنام شجاع و نترس بود خاطراتی که گاهی همرزمانش برای من تعریف می کنند، می گویند او به واسطه ی سن کم و جثه ی کوچکش محل دشمن را شناسایی می کرد وبه رزمندگان اطلاع می داد و وقتی به دام بعثی می افتاد می گفت "من به دنبال مادرم می گردم” و آنان نیز به او شک نمی کردند و با این دلیریهای خود اطلاعات و غنائم زیادی برای رزمندگان فراهم آورد.
شاید بارها خواستند او را از جبهه برگردانند اما او می گفت:من میخواهم بجنگم ، یادم میاید شهید محمد جهان آرا گفته بود رهایش کنید اگر این ها نباشند خرمشهر را می گیرند…
مادر شهید از خاطراتش می گوید:در زمان جنگ شیشه های نوشابه را از صابون و بنزین پر می کردند و به عنوان مواد منفجره به سمت دشمن پرتاب می کردند یک روز بهنام آمد و ۳جعبه نوشابه را با خود برد برای این که نارنجک دستی درست کند و به طرف دشمن پرتاب کند.
اومی گوید یک خاطره بین همه ی فامیل از بهنام به یادگار مانده است و آن این است که در آن زمانی بازی مرسوم بود به نام شاه و دزد، یک بار در بازی دزد به نام بهنام افتاد و او ناراحت شد و گفت :من دزد نمی شوم همه به او گفتند این تنها یک بازی است اما او گفت روزی می رسد که عکس مرا در تلویزیون نشان می دهند آن وقت می بینید که من چه آدم بزرگی شده ام و همه افتخار می کنید.
او درباره ی رشد عقلی و معرفتی جوانان و نوجوانان آن دوره می گوید:جنگ و سختی بچه های آن زمان را بزرگ کرده بود اما بهنام من خیلی بزرگتر بود و اشک در چشمانش حلقه می زند ،من برای فرزندم خوشحالم چون میدانم که شهید شده است و جایگاه خوبی دارد و اما آرزو می کردم ای کاش من هم خاک پای شهیدان می شدم …
او در زندگی سختی های زیادی ازجور زمانه کشیده است و می گوید: شهدا زنده اند بهنام همیشه به خواب من می آید و به من سرزد برایم درد و دل می کند.
دیگر دلت نمی آید بیش از این دل این مادر را برنجانی. پس آخرین پرسش را می پرسی: «به نظر شما چطور می توانیم راه شهدا را ادامه دهیم؟
من تمام جوانان این نسل را به ادب و تواضع در برابر بزرگترها،احترام، پشتکار و درس خواندن توصیه می کنم، امروز جبهه های جنگ در درس خواندن و تلاش و پشتکار برای پیشرفت این کشور است.
مادر عکس بهنام را در آغوش می گیرد و قربان صدقه فرزند شهیدش می رود ،کودکی که همیشه با او زنده است و در خاطراتش با او زندگی می کند.
انتهای پیام/