مهاجران منا از نگاه نویسندگان البرزی
گروه استانی "تیتریک"؛ به نقل از نگارانه؛ در آستانه ی شهادت نخستین سالگرد شهدای منا گلچینی از داستانک های نویسندگان البرزی در مورد این روز که نوشته شده است را برای علاقمندان منتشر نمودیم.
عارفه رویین-خيابان 204
چادرهاي سفيد چون كبوتران بال گسترده بودند.روژان به همراه مادرش از
چادر بيرون آمدند.چند نفر ديگر هم از كاروانشان با آن ها همراه شدند.صداي
اقدس خانم كه هن هن مي كرد آن ها را به خود آورد:
-صبر كنيد منم بيام.
روژان و مادرش ايستادند.
خورشيد گرم و سوزان ،بالاي سرشان مي تابيد.مادر
قربان قد و بالاي دخترش رفت.
-نميرم،عروسيت رو ببينم.
اقدس خانم گفت:
-ماشاالله.
روژان گونه هاي برجسته اش گل انداخت.مادر دست اقدس خانم را گرفت،رنگ و روي اقدس خانم به سفيدي مي زد. به سختي نفس عميقي كشيد:
– حالم خوب نيست.
مادر روژان سرشانه هاي اقدس خانم را ماليد:
-با اين حالت نمي تونيم بريم رمي جمرات!مي برمت بيمارستان.
رو به روژان كرد:
– عزيزم با بقيه برو رمي جمرات،منم اقدس خانم رو كه نشون دكتر دادم برمي
گرديم و به شما ملحق ميشيم.بعد خم مي شود و گونه ي روژان را مي بوسد.
-مواظب خودت باش عزيزم.
روژان در حالي كه دست يكي از مسن ترين افراد كاروان را گرفته است مي گويد:
-نگران نباش مادر جان.
زير آفتاب داغ و سوزان مكه،راه مي رفتند ،خيابان پهني پيش رويشان گسترده
بود،داغي كف خيابان پاهايشان را مي سوزاند .هر چه راه مي رفتند تشنه تر مي
شدند.كم كم به خيابان دويست و چهار رسيدند،كه يك خيابان فرعي بود.وارد
خيابان شدند،پيرزن لحظه اي ايستاد و رو به روژان كرد:
– من بايد برگردم،گوشي ام را جا گذاشته ام،پسرم زنگ مي زند و نگران مي شود.
دستش را از دست روژان در آورد.روژان خواست چيزي بگويد كه ديد آدم ها
همينطور دارند مي آيند.فاصله ها كمتر و كمتر مي شد و جمعيت بيشتر و بيشتر.
نفسش داشت بند مي آمد راه در رويي وجود نداشت به هر طرف مي چرخيد آدم بود و
آدم،سياه و سفيد.آدم ها عين يك ديوار كيپ هم شده بودند،ديواري كه منتظر
تلنگري بود تا فرو ريزد و بالاخره فرو ريخت.آدم ها روي هم آوار شدند.روژان
فكر كرد پتويي سنگين رويش كشيده اند.
زير دست و پا لگد مي شد،احساس كرد يك نفر روي قفسه ي سينه اش ايستاده،سعي
كرد حركتي به دستانش بدهد اما نتوانست،سرش را كمي بالاتر گرفت ،نفس سنگيني
كشيد و هواي گرم را با ولع به درون سينه اش فرو برد.زني سياه كنارش افتاده
بود،مردي كه گويا همسرش بود سعي مي كرد او را از زير آدم هاي آوار شده به
رويش بيرون بكشد اما تلاشش بي فايده بود يكي از پاهايش را به زير چانه ي
روژان فشار مي داد تا راهي باز كند،چشمان درشت روژان جز سياهي چيزي نمي
ديد.زندگي خرد شده بود و سياهي تازيانه ي بدبختي را بر جانش مي زد.قلبش تند
تند مي زد،احساس كرد چيزي نمانده تا اين پمپ ماهيچه اي از كار بيفتد.با
تمام نيرويي كه در بدن داشت سعي كرد از توي تاريكي خودش را بالا بكشد ،سرش
را چرخاند امالگدي محكم به بيني اش خورد،طعم شور خون را در دهانش مزه مزه
كرد و ديگر هيچي نفهميد.
مادر روي صندلي،روبروي درب ورودي بيمارستان نشسته بود كار معاينه ي اقدس
خانم تمام شده بود.چند پرستار برانكاردي را كه دختري خونين دراز به دراز
رويش افتاده بود را به طرف جلو هل دادند،مادر ناخواسته به طرف برانكارد رفت
و از ديدن چهره خونين دختري جوان منقلب شد.
-مادرت بميره،چي شده؟
پرستارها او را به كناري راندند.اما مادر باز به طرف دختر رفت،اقدس خانم نگاهي به دختر انداخت:
-مثل اينكه ايرانيه.
مادر دست دختر را در دستانش گرفت و صورت خونين دختر را با دستمالي كه در
دست داشت پاك كرد،دست مادر روي لب هاي دختر سر خورد ،دخترش بود،بغضي در
گلويش چون مار چنبره زد،نمي توانست فرياد بزند،اشك هايش فرو ريخت.آسمان دور
سرش چرخيد،با صدايي كه انگار بغضي تويش كز كرده باشد گفت:
-اين… اين…دختر منه .
كلمات بريده بريده از گلويش خارج مي شد.اقدس خانم حيرت زده دستش را گرفت:
-يعني چه اتفاقي براش افتاده؟
پرستاري نبض دست دختر را گرفت و گفت:
-مرده،بريد كنار.
مادر نگاهش را در بغض پيچاند و با هق هق گريه دست روژان را در دست گرفت:
-نه اون نمرده،دختر من نمرده.روژان…عزيزكم بلند شو،اين پرستارا چي مي گن،بلند شو ببينند نمردي.
پرستاران برانكارد را داخل اتاقي هل دادند.مادر هم دست در دست روژان وارد شد .يكي از پرستارها به دكتر گفت :
– نبض نداره،مثل اينكه مرده.
مادر دست روژان را نوازش كرد ،لب هاي قلوه اي روژان تكان خورد.مادر گفت:
-نگاه كنيد،انگار مي خواهد چيزي بگويد.اما كلمات از دهانش پر مي كشيدند.
دكتر نبض روژان را گرفت،نبض ضعيف مي زد:
-اون زنده اس.
مادر كه اشك هايش را با پشت دستش پاك مي كرد گفت:
-نگفتم…نگفتم…اون زنده اس .خدايا شكرت.
مبینا یگانه-چرا تلخ؟
همسایه روبه رویی سابق ما خانم ابتهاج،زن مهربان و خوشرویی بود . هرکس
که فامیلیش نمی دونست با روسری سبز رنگ و اینکه هر سال با رسیدن عید
خجسته غدیر زنگ در ها را به صدا در می آورد،می تونست بفهم که از سادات
است.
مدت ها بود که از آن خانه اسباب کشی کرده بودیم.دلم غصه این را داشت که
غدیر آن سال نمی توانستم شکلات های شیرین خانم ابتهاج که درست کردنشون کار
دست خودشان بو را مزه کنم.ناراحت بودم از اینکه دیگر عطر لاله هایشان را
استشمام نمی کردم.
انتظار این نداشتیم که خانم ابتهاج زنگ بزند و بگوید :”حتما به مراسم
غدیر مصلی بیاین.بودنتون به من آرامش میده برای پخش شکلات ها.”
از خوشحالی دستپاچه شده بودم.
روز عید غدیر ،زود تر از همه من و مادرم به جشن رفتیم تا بهترین جا را برای خود نگه داریم.
مجری مراسم خانم ابتهاج را صدا زد.
برای خوردن دوباره شکلات هایش لحظه ها را می شمردم.
همینکه شکلات را در دهان گذاشتم متوجه شدم آن شیرینی سال های قبل را ندارد و بسیار تلخ .
عصبانی شدم چون فکر می کردم فقط شکلات من تلخ است.
۱اما نه!از چهره همه حاضرین معلوم بود که آن ها هم مزه تلخی را احساس می کنند.
با جرئت جلو رفتم و آرام از خانم ابتهاج دلیل خواستم.
او بدون اینکه جوابی به من دهد ،میکروفون را از مجری مراسم گرفت و گفت:”شما
از یه زنی که همسرش قربانی تلخ ترین فاجعه باشه انتظار چه شیرینی هایی
دارین؟”
این را در حالی می گفت که عکس حاج علی را با بنر سیاه رنگ در دست داشت.
فاجعه !چه اسم گمنامی!آن لحظه همه چیز برایم ناگوار شده بود.مرد مهربان
کودکی هایم قربانی فاجعه منا شده بود.مردی که در همسایگی ما بود ولی با عشق
مرا دخترش خطاب می کرد.اما من چطور جای خالی اش را احساس نکرده بودم؟
انتهای پیام/