من چادرم را دوست دارم...
باتو نیازم به نگاه سلب می شود... تو را که داشته باشم به خدایم لبیک گفته ام ...
گروه گوناگون «تیتریک»؛به نقل از «طنین شهر»، تو را از کودکی ام می شناسم... از زمانی که باتو در کنار مادرم به قنوت می ایستادم...
تو را آنچنان لمس کرده ام که اگر نباشی هیچ می شوم...
باتو نیازم به نگاه سلب می شود... تو را که داشته باشم، به خدایم لبیک گفته ام ...
برخی تو را درک نکرده، تکه پارچه ای سیاه می خوانند، اما تو برای من همچون جواهری...
جواهری که با آن تنم را قاب می گیرم و قیمتم به «من» می شود نه به تن ...
با تو، من مثل درخت باران خورده می شوم ، سنگین ، بدور از آلایش...
تو هستی و با تو این من هستم که انتخاب می کنم که ، چه ببیند!
تکه پارچه دوست داشتنی من... گرگ صفتانی که چشم های شیطانیشان را محدود کرده ای در صددند تو را خار جلوه دهند... خیالشان خام!
من تو را با تمام وجودم درک کرده ام ، کنارت نخواهم گذاشت...
این روز ها بیشتر می خواهمت ... دیگر تو برای من تنها نیستی ... تکه پارچه دوست داشتنی من، این روزها تو، پرچم مبارزه ام هستی...
مبارزه با ندانستن ها، مبارزه با کسانی که نا دانسته تو را نمی خواهند و کسانی که دانسته تو را از دخترکان عفیف شهرم جدا می کنند.
آری.. این روز ها تو را محکم تر می گیرم و به گوش تمام قاصدک های خبرچین شهرم می گویم: من
چادرم را دوست دارم...
انتهای پیام/
ارسال نظر
اخبار برگزیده